گنجور

 
عطار

چو خود را پاک دامن می ندانم

مقامی به ز گلخن می ندانم

چرا اندر صف مردان نشینم

چو خود را مرد جوشن می ندانم

بیا تا ترک خود گیرم که خود را

بتر از خویش دشمن می ندانم

دلی کز آرزوها گشت پر بت

من آن دل را مزین می ندانم

چو عیسی از یکی سوزن فروماند

من این بت کم ز سوزن می ندانم

مرا جانان فروشد در غمت جان

اگرچه جان معین می ندانم

چنان در عشق تو سرگشته گشتم

که جانم گم شد و تن می ندانم

مرا هم کشتی و هم سوختی زار

چه می‌خواهی تو از من می ندانم

گهی گویی که تن زن صبر کن صبر

علاج صبر کردن می ندانم

گهی گویی مرا بستان ورستی

ز صد خرمن یک ارزن می‌ندانم

چون من یک ذره‌ام نه هست و نه نیست

همه خورشید روشن می ندانم

فرو رفتم در این وادی کم و کاست

تو می‌دانی اگر من می ندانم

درین حیرت دل حیران خود را

طریقی به ز مردن می ندانم

که گیرد دامن عطار ازین پس

چو او را هیچ دامن می ندانم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۵۵۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم