گنجور

 
عطار

خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم

وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم

دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است

تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا

پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم

گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم

چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند

چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی

گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم

از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم

آری ای دوست به جز دانهٔ خود نتوان خورد

خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار

سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم