گنجور

 
عطار

می‌شد سر زلف در زمین کش

چون شرح دهم تو را که آن خوش

از تیزی و تازگی که او بود

گویی همه آب بود و آتش

پر کرده ز چشم نرگسینش

از تیر جفا هزار ترکش

زیر قدشم هزار مشتاق

از مردم دیده کرده مفرش

جان همه کاملان ز زلفش

همچون سر زلف او مشوش

روی همه عاشقان ز عشقش

از خون جگر شده منقش

گل چهره و گل فشان و گل بوی

مه طلعت و مه جبین و مهوش

صد تشنه ز خون دیده سیراب

از دشنهٔ چشم آن پریوش

گه دل گه جان خروش می‌کرد

کای غالیه زلف زلف برکش

عطار ز زلف دلکش او

تا حشر فتاده در کشاکش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۳۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

شعرم به همه جهان رسیدست

مانند کبوتران مرعش

شوخ آن باشد که وقت پاسخ

ما را بدهد جواب ناخوش

شکر ز لبش چو خواستم گفت

[...]

ظهیری سمرقندی

کاریست چو خط او معما

حالیست چو زلف او مشوش

دیده همه پرخیال معشوق

سینه همه پرشرار آتش

مولانا

ای بسته ز توبه بیست ترکش

بستان قدحی رحیق و درکش

زیرا که فضای بی‌امانست

آن زلف معنبر مشوش

ای شاهد وقت، وقت شه رخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه