گنجور

 
عطار

درکش سر زلف دلستانش

بشکن در درج درفشانش

جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه

تا جانت فرو شود به جانش

جانت چو به جان او فروشد

بنشین به نظاره جاودانش

از دیدهٔ او بدو نظر کن

گر خواهی دید بس عیانش

زیرا که به چشم او توان دید

در آینهٔ همه جهانش

زلفش که فتاده بر زمین است

سرگشته نگر چو آسمانش

آویخته صد هزار دل هست

از یک یک موی هر زمانش

گر میل تو را به سوی کفر است

ره جوی به زلف دلستانش

ور رغبت توست سوی ایمان

بنگر رخ همچو گلستانش

ور کار ز کفر و دین برون است

گم گرد نه این طلب نه آنش

هرگه که فرید این چنین شد

هم نام مجوی و هم نشانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۴۳۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عطار

هر مرد که نیست امتحانش

خوابی و خوری است در جهانش

می‌خفتد و می‌خورد شب و روز

تا مغز بود در استخوانش

فربه کند از غرور پهلو

[...]

اثیر اخسیکتی

ای جره ی صید جای دانش

پرواز گهت و رای دانش

پرورده برای ملک نطقت

در سایه پر همای دانش

چون چتر سخن جهان گشاید

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

گه ظلمت و گاه نور دانش

گه خاص و گهی به عام خوانش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه