گنجور

 
عطار

منم اندر قلندری شده فاش

در میان جماعتی اوباش

همه افسوس‌خواره و همه رند

همه دُردی‌کش و همه قلّاش

ترک نیک و بد جهان گفته

که جهان خواه باش و خواه مباش

دام دیوانگی بگسترده

تا به دام اوفتاده عقل معاش

ساقیا چند خسبی آخر؟ خیز

که سپهرت نمی‌دهد خشخاش

بنشان از دلم غبار به می

که تویی صحن سینه را فراش

گر تو در معرفت شکافی موی

ور زبان تو هست گوهر‌پاش

یک سر موی بیش و کم نشود

زانچه بنگاشت در ازل نقاش

تو چه دانی که در نهاد کثیف

آفتاب است روح یا خفاش

عاشقی خواه اوفتاده ز شوق

بر سر فرش شمع همچو فراش

چه کنی زاهدی که از سردی

بجهد بیست رش ز بیم رشاش

زاهد خام خویش‌بین هرگز

نشود پخته گر نهی در داش

هست زاهد چو آن دروگر بد

که کند سوی خود همیشه تراش

مرد ایثار باش و هیچ مترس

که نترسد ز مردگان‌، نبّاش

من نی‌ام خرده‌گیر و خرده‌شناس

که ندارم ز خرده هیچ قماش

دور باشید از کسی که مدام

کفر دارد نهفته، ایمان فاش

چون نی‌ام زاهد و نی‌ام فاسق

از چه قومم‌؟ بدانمی ای کاش

چه خبر داری این دم ای عطار

تا قدم درنهی درین ره باش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۴۲۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

خون همی بارم از دو دیده سرد

بر وفات محمد خراش

رازها داشتم نهان چون جان

که خرد گفته بود در دل باش

چون مرا خون دیده جوش گرفت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
ظهیر فاریابی

عشق خوبان و سینه اوباش؟!

نور خورشید و دیده خفاش؟!

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه