گنجور

 
عطار

هر که درین دایره دوران کند

نقطهٔ دل آینهٔ جان کند

چون رخ جان ز آینه دل بدید

جان خود آئینهٔ جانان کند

گر کند اندر رخ جانان نظر

شرط وی آن است که پنهان کند

ور نظرش از نظر آگه بود

دور فتد از ره و تاوان کند

گر همه یک مور ادب گوش داشت

رونق خود همچو سلیمان کند

مرد ره آن است که در راه عشق

هرچه کند جمله به فرمان کند

کی بود آن مرد گدا مرد آنک

عزم به خلوتگه سلطان کند

کار تو آن است که پروانه‌وار

جان تو بر شمع سرافشان کند

راست چو پروانه به سودای شمع

تیز برون تازد و جولان کند

طاقت شمعش نبود خویش را

روی به شمع آرد و قربان کند

عشق رخش بس که درین دایره

همچو من و همچو تو حیران کند

زلف پریشانش به یک تار موی

جملهٔ اسلام پریشان کند

لیک ز عکس رخ او ذره‌ای

بتکده‌ها جمله پر ایمان کند

در غم عشقش دل عطار را

درد ز حد رفت چه درمان کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۰۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظامی

ماه که بر لعل فلک کان کند

در غم آن شب همه شب جان کند

عرفی

کفر تو آرایش ایمان کند

نام دلت صدر شهیدان کند

نورعلیشاه

عشق تو راآینه رخشان کند

حسن در آن جلوه نمایان کند

ایرج میرزا

حکم به درویش و به سلطان کند

هرچه کند با همه یک سان کند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه