گنجور

 
عطار

آن را که غمت به خویش خواند

شادی جهان غم تو داند

چون سلطنتت به دل درآید

از خویشتنش فراستاند

ور هیچ نقاب برگشایی

یک ذره وجود کس نماند

چون نیست شوند در ره هست

جان را به کمال دل رساند

زان پس نظرت به دست گیری

عشق تو قیامتی براند

جان را دو جهان تمام باید

تا بر سگ کوی تو فشاند

چون بگشایی ز پای دل بند

جان بند نهاد بگسلاند

هر پرده که پیش او درآید

از قوت عشق بردراند

ساقی محبتش به هر گام

ذوق می عشق می‌چشاند

وقت است که جان مست عطار

ابلق ز جهان برون جهاند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۹۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اثیر اخسیکتی

لعل تو به نکته دُر چکاند

وین قاعده کس چو تو نداند

در حسن رخت بدست مردی

از ماه خراج ها ستاند

خورشید نمیرسد بگردت

[...]

عراقی

آن را که غمت ز در براند

بختش همه دربدر دواند

وآن را که عنایت تو ره داد

جز بر در تو رهی نداند

وآن را که قبول عشقت افتاد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عراقی
مولانا

خوش باش که هر که راز داند

داند که خوشی خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر

شاکر هر دم شکر ستاند

شکر از شکرست آستین پر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه