گنجور

 
عطار

مرا سودای تو جان می بسوزد

چو شمعی زار و گریان می‌بسوزد

غمت چندان که دوزخ سوخت عمری

به یک ساعت دو چندان می‌بسوزد

فکندی آتشم در جان و رفتی

دلم زین درد بر جان می‌بسوزد

رخ تو آتشی دارد که هر دم

چو عودم بر سر آن می‌بسوزد

چو شمعم سر از آن آتش گرفته است

که از سر تا به پایان می‌بسوزد

مکن، دادیم ده کین نیم جانم

ز بیدادی هجران می‌بسوزد

بترس از تیر آه آتشینم

که از گرمیش پیکان می‌بسوزد

من حیران ز عشقت برنگردم

گرم گردون حیران می بسوزد

دم گردون خورد آن کس که هرشب

به دم گردون گردان می‌بسوزد

چو در کار تو عاجز گشت عطار

قلم بشکست و دیوان می‌بسوزد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۳۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم