گنجور

 
عطار

گر نبودی در جهان امکان گفت

کی توانستی گل معنی شکفت

جان ما را تا به حق شد چشم باز

بس که گفت و بس گل معنی که رفت

بی قراری پیشه کرد و روز و شب

یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت

بس گهر کز قعر دریای ضمیر

بر سر آورد و به خون دل بسفت

پاک‌رو داند که در اسرار عشق

بهتر از ما راهبر نتوان گرفت

آنچه ما دیدیم در عالم که دید

وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت

آنچه بعد از ما بگویند آن ماست

زانکه راز گفت نیست از ما نهفت

تربیت ما را ز جان مصطفاست

لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت

تا تویی عطار زیر بار عشق

گردنان را زیر بار توست سفت

صورت جان است شعرت لاجرم

عقل را نظم تو می‌آید شگفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۳۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

چون درآمد آن کدیور، مرد زُفت

بیل هشت و داسگاله برگرفت

حکیم نزاری

راه کوه بیستون پرسید و رفت

پیش او آمد دلی پرتاب و تفت

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه