گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ماه دوهفته هفته‌ای از رخ نهفته‌ای

در دل تو حاضری اگر از دیده رفته‌ای

ای غنچه بدیع ز خون جگر تو را

پروردم و به گلشن مردم شکفته‌ای

ای زلف یار حال منی بس که در همی

ای چشم دوست بخت منی بس که خفته‌ای

سر من است در دل و راز تو با صباست

با من که راز گفت تو از که شنفته‌ای

خونین سرشک ریختی ای دیده از مژه

بهر نثار لؤلؤ شهوار سفته‌ای

ای غنچه گشته خون جگر در دلت گره

گویا از آن دهان سخنی باز گفته‌ای

کی عشق جلوه‌گر به درونت شود که تو

گرد هوا ز آینه دل نَرُفته‌ای

آشفته درد خویش مگو جز بشیر حق

توبه بکن از آنچه به اغیار گفته‌ای