گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

وقت کاخ است همان به که بصحرا نرویم

می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم

لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل

ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم

ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد

پی ترکان بسوی خلّخ و یغما نرویم

لیک از پارس رود موکب فیروز به ری

جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم

سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت

تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم

ساخت بایست بسختی ره و سردی دی

رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم

گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون

سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم

حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند

خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم

خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات

ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم

بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ

بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم

شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم

آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم

خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم

خود بفرما برویم از در تو یا نرویم

مگس کوی تو را خاصیت فر هماست

ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم

زلف دلدار بافسانه اغیار مهل

همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم

بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان

جز علی بر در یار ار بتولا نرویم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode