گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زآن غنچه که از پرده به یک بار برآمد

گلزار به جوش آمد گل زار برآمد

کردند ز گل دوری مرغان گلستان

تا آن گل نوخیز به گلزار برآمد

بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان

تا با قد چون سرو به رفتار برآمد

بس خرقهٔ پرهیز که شد در گرو می

سرمست چو از خانهٔ خمّار برآمد

عاقل نتوان جُست دگر در همه آفاق

تا در نظر خلق پری‌وار برآمد

تسبیح به خاک افکن و سجاده به می شوی

کان مغبچه با زلف چو زنّار برآمد

صوفی که بُد از زرق رخش زرد همه عمر

از میکده با چهرهٔ گلنار برآمد

آورد پشیمانی بیع مه کنعان

تا نقش بدیع تو به بازار برآمد

آشفته چو آن زلف سیه دید به دل گفت

این مشک کی از طبلهٔ عطار برآمد

 
sunny dark_mode