گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دریغ و درد که جان را سر مهاجرت است

قمر ببر مه ما را سر مسافرت است

مرا نه جاه و نه مالی بود نه فضل و کمال

بود زعشق گرم بر جهان مفاخرت است

تو را رقیب بود دررکیب و وه که مرا

بجان و دل زفراق و حسد مصادرت است

تمام حیرت از آمیزش رقیبم و تو

که دیو را به پری از کجا معاشرت است

شراب نقد گرفت این و کوثر آن نسیه

میان زاهد و دردی کش این مشاجرت است

زاشتیاق تو من زنده ام چو خضر بآب

چرا تورا زمن خسته دل مسافرت است

نه هر کسی است بکس در زمانه مستظهر

بحسن روی تو عشق مرا مظاهرت است

رقیب وصل تو میجست و من رضای تو را

میان بوالهوس و عاشق این مغایرت است

بذکر اهل دل و در مذاکره طلاب

بیاد عشق تو آشفته را مذاکرت است

نوای راست بخوان مطرب از مدیح علی

که از نوای دگر طبع را مزاجرت است

کبوتر حرمم لیک عازم سفرم

به آستان تو جان را سر مجاورت است