گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آهسته ران خدا را جانها فدای جانت

نه دست در رکیبند یاران مهربانت

یکشهر از دهانت انگشت در دهانند

حرفی بگو که دانند تا چیست دردهانت

اغیار در قفا و آه منت عنان گیر

شوق که شهسوارا تا می کشد عنانت

خواههم نسیم باغ زین سود گر نیاید

تاره برند اغیار زین بو ببوستانت

خاکی در آستانت لابد ضرور باشد

بگذار تا بمیرد عاشق در آستانت

گفتم که روبرویت راز درون بگویم

چون آینه عیانست سر دل از نهانت

آویخت چاه بیژن معکوس بر زنخدان

بسته کمند رستم بر گوشه کمانت

از تو نه شکوه بودم گر ناله ای نمودم

شب خواب میر بودم از چشم پاسبانت

بومند و شوم اغیار در آستان مده راه

تو خود هما و سیمرغ باید هم آشیانت

از فتنه زمانه آشفته غم چه داری

بر سر چو سایه باشد از صاحب الزمانت

شد کیمیا مس ما زاکسیر حب حیدر

فقرش غنا ببخشد از هر که در جهانت