گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سبزه ای جوی و تماشاگاهی

با رفیقی دو زراز آگاهی

از بره رانی و از باده بطی

با غزلخوان صنم دلخواهی

اگر این نعمتت افتاد بدست

کشور عیش جهان را شاهی

مؤذن میکده زد بانگ صبوح

خضر چون هست چرا گمراهی

آه کاندر بر آن آینه روی

نیست تابم که برآرم آهی

بی توام باغ بهشتست حرام

با تو دوزخ نبود اکراهی

از فسون نگه و جادوی زلف

دل براهی شد و دین در راهی

حال دل چیست در آن چاه زنخ

یوسفی مانده نگون در چاهی

بگمانم که مگر از مه و سرو

بمثل آورمت اشباهی

ماه را خانه نباشد بر سرو

سرو را میوه نباشد ماهی

با چنین حسن و صباحت گویا

بنده درگه شاهنشاهی

دست حق شیر خدا سر ازل

کش نبی گفت که سر اللهی

با ولایش دو جهان گر گنه است

در بر کوه نیاید کاهی

همتت هست بلند آشفته

بنظرها تو اگر کوتاهی

 
sunny dark_mode