گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

رخنه ای شانه در آن زلف پریشان نکنی

تا که صد سلسله را بی سر و سامان نکنی

کی شود بلبل و قمری زگل و سرو آزاد

گر تو گلرو بچمن سرو خرامان نکنی

چه عجب گر دل عاشق هدف تیر تو شد

کوه نبود که در او رخنه بمژگان نکنی

گر مسیحا و فلاطون بودت در بالین

درد عشق ار بودت میل بدرمان نکنی

شنوی زآن لب نوشین سخنی گر همه عمر

میل ای خضر بسرچشمه حیوان نکنی

تا نگرید بچمن شب همه شب چشم سحاب

یک تبسم سحر ای غنچه خندان نکنی

مردم از نوح نگویند بجز یک طوفان

نیست یک چشم زدن دیده که طوفان نکنی

نیست یک نظره ای ای غمزه که در دیر و حرم

کفر از جا نکنی غارت ایمان نکنی

تا تو ای عشق بدین فر و هما جلوه گری

نبود مور که او را تو سلیمان نکنی

مظهر حقی و کان کرم و دست خدا

نشود اینکه بر آشفته ات احسان نکنی