گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

توئی که به زگل و مشگ رنگ و بو داری

تمام در تو بود جمع گر نکو داری

تو کان شکر و مردم مگس ترش منشین

بگو رقیب که تو یار تندخو داری

که گفت میکده بگذار و باغ خلد بگیر

دلا چه گوش باین قوم هرزه گو داری

زسوز عشق بجانم خدایرا ساقی

بیار هر چه خم و ساغر و سبو داری

زکارخانه بیرنگ عشق جامه بپوش

چه فایده که چو گل جمله رنگ و بو داری

تو را سزد که غزال ختن شوی ای چشم

که فافه ها زخم زلف مشکبو داری

زماه و سرو فزونی برفتن و گفتن

و گرنه قد چو سرو و چو ماه رو داری

تمام سیر جهان در وجود خویش کنی

اگر بجیب تفکر سری فرو داری

هم از تو بر تو رسد هر چه هست از بد و نیک

بگو بغیر عبث تا چه گفتگو داری

ببحر پارس نجستیم گوهر مقصود

بود بخاکی اگر میل جستجو داری

چه خاک خاک در بوتراب کان گهر

که جز خدای تو آشفته رو به او داری