گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای زمزمه عشق تو در هر سر و کویی

وز یاد تو در هر گذری هایی و هویی

سرگشته چو گو در همه آفاق چه گردی

خوش آنکه چو من خاک شود بر سر کویی

پروانه‌صفت بر همه شمعی چه زنی پر

یا چند چو بلبل ز پی رنگی و بویی

شمع و گل و بتخانه و کعبه همه یک جاست

ای احول کج‌بین تو به هر کوی چه جویی

نقاش یکی بود و زد این نقش مخالف

هرکس پی رنگی شده آواره به سویی

آن دیده به دست آر که نقاش شناسی

بیهوده مکن هر نفسی روی به رویی

اندر حرم عشق نمازش نپسندند

آن را که ز خون دل خود نیست وضویی

بگذار که تا بر در میخانه شوم خاک

شاید که از آن خاک بسازند سبویی

از باغ چه جویی سر کوی صنمی گیر

گیرم که بود سرو و گلی بر لب جویی

بر دار رود گر سر آشفته چو منصور

سودای تو از سر ننهد یک سر مویی

گر عرضه نمایند بهشتت به قیامت

جز بر در حیدر نروی بر سر کویی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode