گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست

زمانی بود و باز از جای برجست

بگفت این و دگر ره شد به روزن

ز روزن تیغ زد خورشید روشن

دگر ره گفت با رخش ره انجام

نهی رخشا همی بر چشم من گام

مرا هستی چو فرزند دل افروز

به تو نپسندم این سختی بدین روز

چرا همراه بد جستی و بدخواه

تو نشنیدی که همراهست و پس راه

اگر با تو نه این بد رای بودی

ترا بر چشم من بر، جای بودی

کنون بر باد شد اومید و رنجت

نه بارت هست زی ما نه سپنجت

برو بار و سپنج از دیگران خواه

دل گمگشته را از دلبران خواه

برو راما تو نیز از مرو برگرد

پزشکی جوی و با او یاد کن درد

بسا روزا که از تو بار جستم

چو زنهاری ز تو زنهار جستم

نه بر درگاه خویشم بار دادی

نه با زنهاریان زنهار دادی

بسا شبها که تو خوش خفته بودی

نه چون من بی دل و آشفته بودی

تو خفته در میان خز و سنجاب

من افتاده به راه اندر گِل و آب

کنون آن بد که کردی بازدیدی

بلا را هم بلا انباز دیدی

اگر تو نازکی ای شاخ سوسن

هر آیینه نیی نازکتر از من

و گر بودم ترا یک روز درخور

نگفتم جاودان تیمار من خور

ببر اومید دل چون من بریدم

ز نومیدی به آسانی رسیدم

اگر اومید رنجوری نماید

ز نومیدی بسی آسانی آید

من آن بودم که از اومیدواری

همی بردم به دریا بر، سماری

کنون از شورش دریا برستم

دل از اومید بیهوده بشستم

ز خرسندی گزیدم پارسایی

که خرسندیست بهتر پادشایی

کنون کت نیست روزی از کهن یار

برو یاری که نو کردی نگه دار

کهن دینار و یاقوتست نامی

و گرنه یار نو باشد گرامی

چو مهرم را بریدی از جفا سر

بریده سر نروید بار دیگر

اگر برروید از گورم گیازار

گیازارم بود از تو دلازار

وگرچه نیک‌دان بودم به تدبیر

ندانستم که گردد مهر دل پیر

مجو از من دگر ره مهربانی

که ناید باز پیران را جوانی

همانم من که تو نامه نوشتی

به نامه نام من بردی به زشتی

مرا از مهرت آمد زشت نامی

که جز با تو نکردم خویش‌کامی

نکردم در جهان جز تو یکی یار

تو نیز از بخت من بودی بدین زار

توی چون مادری کش طالعی شور

یکی فرزند بودش وان یکی کور

به دیده کوری دختر نبیند

همی داماد بی آهو گزیند

دلم گر چون کمان در مهر دوتاست

چو تیرست در جفا گفتار من راست

دل تو چو نشانه شد بر آزار

نشانه‌ت را ز پیش تیر بردار

برو تا نشنوی گفتار دلگیر

ز تلخی چون کبست از زخم چون تیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode