چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان
نبد همراه با او ماه ماهان
به پیش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان
همی گفت ای نیازی جان مادر
به هر دردی رخت در مان مادر
چرا موبد نیاوردت بدین بار
چه بد دیدی ازین دیو ستمگار
چه پیش آمد ترا از بخت بد ساز
چه تیمار و چه سختی دیدهای باز
پس آنگه گفت موبد را به زاری
چه عذر آری که ویسم را نیاری
چه کردی آفتاب دلبران را
چرا بی ماه کردی اختران را
شبستانت بدو بودی شبستان
کنون چه این شبستان چه بیابان
سرایت را همی بی نور بینم
بهشتت را همی بی حور بینم
اگر دخت مرا با من سپاری
وگر نه خون کنم دریا به زاری
بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من
بگریم تا بگرید دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن
اگر ویس مرا با من نمایی
وگرنه زین شهنشاهی برآیی
بگیرد خون ویس دلربایت
شود انگشت پایت بند پایت
چو شهرو پیش موبد زار بگریست
شهنشه نیز هم بسیار بگریست
بدو گفت ار بنالی ور ننالی
مرا زشتی و یا خوبی سگالی
بکردم آنچه پیش و پس نکردم
شکوه خویش و آب تو ببردم
اگر تو روی آن بت روی بینی
میان خاک بینی نقش چینی
یکی سرو سهی بینی بریده
میان خاک و خون در خوابنیده
جوانی بر تن سیمینش نالان
چه خوبی بر رخ گلگونش گریان
نهفته ابر گل خورشید رویش
بخورده زنگ خون زنجیر مویش
چو بشنید این سخن شهرو ز موبد
چو کوهی خویشتن را بر زمین زد
زمین ز اندام او شد خرمن گل
سرای از اشک او شد ساغر مل
ز گیتی خورده بر دل تیر تیمار
به خاک اندر همی پیچید چون مار
همی گفت ای فرومایه زمانه
بدزدیدی ز من دُرّ یگانه
مگر گفتهست با تو هوشیاری
که گر دزدی کنی در دزد باری
مگر چون من بدان در سخت شادی
که چون گنجش به خاک اندر نهادی
مگر چون دیدی آن سرو بهشتی
به باغ جاودانی در بکشتی
چرا برکندی آن سرو سمنبار
چو برکندی چرا کردی نگونسار
نگون گشته صنوبر چون بروید
به زیر خاک عنبر چون ببوید
الا ای خاک مردم خوار تا کی
خوری ماه و نگار و خسرو و کی
نه بس بود آنکه خوردی تا به امروز
کنون خوردی چنان ماه دل افروز
بریزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بی شک بریزد سیم در خاک
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من
به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو
به چرخ اندر نتابد بیش ازین ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه
مگر پروین به دردم شد نظاره
که گرد آمد به هم چندین ستاره
نگارا سرو قدا ماه رویا
بتا زنجیر مویا مشک بویا
تو بودی غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم
من این مُست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم
جهانی را بکشت آنکه ترا کشت
ولیکن زان همه بدتر مرا کشت
پزشک آرم ز روم و هند و ایران
مگر درد مرا دانند درمان
نگارا در جهان بودی تو تنها
ندیدی هیچ کس را با تو همتا
دلت بگرفت از گیتی برفتی
به مینو در سزا جفتی گرفتی
بتا تا مرگ جان تو ببردهست
بزرگ امید من با تو بمردهست
کرا شاید کنون پیرایهٔ تو
کرا یابم به سنگ و سایهٔ تو
به که شاید پرند پر نگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت
که یارد بردن آگاهی به ویرو
که گریان شد به مرگ ویسه شهرو
بشد ویس آفتاب ماهرویان
بماندم ویس گویان ویس جویان
بشد ویس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه
مه کوه غور بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم بخت من کور
به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتی بهشتند
به کوه غور در اشکفت دیوان
همی شادی کنند امروز دیوان
همه دانند زین خون خود چه خیزد
چه مایه خون آزادان بریزد
به خون ویسه گر جیحون برانم
ز خون دشمان وز دیدگانم
نباشد قیمت یک قطره خونش
که آمد زان رخان لالهگونش
الا ای مرو پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان
ز کوه غور گر آب تو زاید
به جای آب زین پس خون نماید
شود امسال خونین جویبارت
بلا روید ز کوه و مرغزارت
فزون از برگها بر شاخساران
سنان بینی و تیغ نامداران
نیارامد شه تو تا به شاهی
ببارد زی تو طوفان تباهی
کمر بندد به خون ویس دلبر
ز بوم باختر تا بوم خاور
چو آیند از همه گیتی سواران
بسایندت به سم راهواران
جهان بر دست موبد گشت ویران
نیازی دخترم چون شد ز گیهان
شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین
که مانده نیست آن یاقوت رنگین
به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که مانده نیست آن شمشاد آزاد
کنون خوشبوی باشد مشک و عنبر
که مانده نیست آن دو زلف دلبر
کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که مانده نیست آن رخسار گلگون
حسود ویس بودی روز نوروز
که نه چون روی او بودی دل افروز
کنون امسال گل زیبا برآید
نبیند چون رخش رعناتر آید
بهار امسال نیکوتر بخندد
که شرم ویس بر وی ره نبندد
دریغا ویس من بانوی ایران
دریغا ویس من خاتون توران
دریغا ویس من مهر خراسان
دریغا ویس من ماه کهستان
دریغا ویس من امید شاهان
دریغا ویس من اورنگ ماهان
دریغا ویس من ماه سخن گوی
دریغا ویس من سرو سمن بوی
دریغا ویس من خورشید کشور
دریغا ویس من امید مادر
کجایی ای نگار من کجایی
چرا جویی همی از من جدایی
کجا جویم ترا ای ماه تابان
به طارم یا به گلشن یا به ایوان
هر آن روزی که بنشستی به طارم
به طارم در تو بودی باغ خرم
هر آن روزی که بنشستی به گلشن
به گلشن در، نگشتی ماه روشن
هر آن روزی که بنشستی به ایوان
به ایوان در، نبودی تاج کیوان
اگر بی تو ببینم لاله در باغ
نهد لاله برین خسته دلم داغ
اگر بی تو ببینم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل
اگر بی تو ببینم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک چاه
ندانم چون توانم زیست بی تو
که چشمم رودخون بگریست بی تو
ببایستم همی مرگ تو دیدن
به پیری زهر هجرانت چشیدن
اگر بر کوه خارا باشد این درد
به یک ساعت کند مر کوه را گرد
وگر بر ژرف دریا باشد این غم
به یک ساعت کند چون سنگ بی نم
چرا زادم چنین بدبخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند
نبایستم به پیری ماه زادن
بپروردن به دست دیو دادن
روم تا مرگ بنشینم غریوان
بنالم بر دز اشکفت دیوان
برآرم زین دل سوزان یکی دم
بدرم سنگ آن دز یکسر از هم
دزی کان جای دیوان بود و گربز
چرا بردند حورم را در آن دز
روم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگی به انبوه
نبینم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامی چنین زنده چرا ام
روم آنجا سپارم جان پاکم
برآمیزم به خاک ویس خاکم
ولیکن جان خویش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه برآرم
نشاید ویس من در خاک خفته
شهنشه دیگری در بر گرفته
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه مِیْ خورد در برگ ریزان
شوم فتنه برانگیزم ز گیهان
بگویم با همه کس راز پنهان
شوم با باد گویم تو همانی
که بوی از ویس من بردی نهانی
به حق آنکه بو از وی گرفتی
هر آن گاهی که بر زلفش برفتی
مرا در خون آن بت باش یاور
هلاک از دشمان او برآور
شوم با ماه گویم تو همانی
که بر ویسم حسد بردی نهانی
به حق آنکه بودی آن دلارم
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام
مرا یاری ده اندر خون آن ماه
که من خونش همی خواهم ز بدخواه
شوم با مهر گویم کامگارا
به نام خویش یاور باش مارا
کجا خود ویس را افسر تو بودی
و یا بر افسرش گوهر تو بودی
به حق آنکه تو مانند اویی
چو او خوبی چو او رخشنده رویی
به شهر دوستانش نور بفزای
به شهر دشمانش روی منمای
روم با ابر گویم تو همانی
که چون گفتار ویسم دُر فشانی
دو دست ویس با تو یار بودی
همیشه چون تو گوهر بار بودی
به حق آنکه او بود ابر رادی
بجای برق، خندهش بود و شادی
به شهر دشمنش بر، بار طوفان
به سیل اندر جهنده برق رخشان
شوم لابه کنم در پیش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
خدایا تو حکیم و بردباری
که بر موبد همی آتش نباری
جهان دادی به دست این ستمگر
که هست اندر بدی هر روز بدتر
نبخشاید همی بر بندگانت
به بیدادی همی سوزد جهانت
چو تیغ آمد همه کارش بریدن
چو گرگ آمد همه رایش دریدن
خدایا داد من بستان ز جانش
تهی کن زو سرای و خان و مانش
چو دود از من برآورد این ستمگر
تو دود از شادی و جانش برآور
چو موبد دید زاریهای شهرو
هم از وی بیمش آمد هم ز ویرو
بدو گفت ای گرامیتر ز دیده
ز من بسیار گونه رنج دیده
مرا تو خواهری ویرو برادر
سمنبر ویسه ام بانو و دلبر
مرا ویس است چشم و روشنایی
فزون از جان و چیز و پادشایی
بر آن بی مهر چو نان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم
گر او نا راستی با من نکردی
به کام دل ز مهرم بربخوردی
کنون حالش همی از تو نهفتم
ازیرا با تو این بیهوده گفتم
من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم
اگرچه من به دست او اسیرم
همی خواهم که در پیشش بمیرم
اگرچه من به داغ او چنینم
همی خواهم که او را شاد بینم
تو بر دردش مخوان فریاد چندین
مزن بر روی زرین دست سیمین
کجا من نیز همچون تو نژندم
نژندی خویشتن را کی پسندم
فرستم ویس را از دز بیارم
که با دردش همی طاقم ندارم
ندانم زو چه خواهد دید جانم
خطا گفتم ندانم نیک دانم
بسا تلخی که من خواهم چشیدن
بسا سختی که من خواهم کشیدن
مرا تا ویس باشد در شبستان
نبینم زو مگر نیرنگ و دستان
مرا تا ویس جفت و یار باشد
همین اندوه خوردن کار باشد
هر آن رنجی که از ویس آیدم پیش
همی بینم سراسر زین دل ریش
دلی دارم که در فرمان من نیست
تو پنداری که این دل زان من نیست
به تخت پادشاهی بر نشسته
چنان گورم به چنگ شیر خسته
در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
مرا کز دست دل روزی طرب نیست
گر از ویسم نباشد بس عجب نیست
پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوی دز رو
ببر با خویشتن دو صد دلاور
دگر ره ویس را از دز بیاور
بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به یک مه ویس را پیش شه آورد
هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گوری جسته از دام
بد آن یک ماه رامین دل شکسته
به خان زرد متواری نشسته
پس آنگه زرد پیش شاه شاهان
سخن گفت از پی رامین فراوان
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دگر ره در سرای شاه شاهان
فروزان گشت روی ماه ماهان
به رامش گشت عیش شاه شیرین
به باده بود دست ماه رنگین
گشاده دست شادی بند رادی
گرفته باز رادی کبگ شادی
دگر باره برآمد روزگاری
که جز رامش نکردند ایچ کاری
زمین را در گل و نسرین گرفتند
روان را در می نوشین گرفتند
جهنده شد به نیکی باد ایشان
برفت آن رنجها از یاد ایشان
نه غم ماند نه شادی این جهان را
فنا فرجام باشد هردوان را
به شادی دار دل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی
چو روز ما همی بر ما نپاید
درو بیهوده غم خوردن چه باید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، شاعر به بیان اندوه و دلتنگی خود پس از بازگشت از جنگ و جدا شدن از معشوقش، ویس، میپردازد. او از موبد میپرسد که چرا ویس را نیاورده است و مشکلات و رنجهای قلبی خود را تشریح میکند. او به زیباییهای ویس و دلتنگیهایش اشاره میکند و بیان میکند که زندگی بدون او برایش غیرقابل تحمل است. شاعر احساس میکند که دنیایش تیره و غمانگیز شده و یادآوری خاطرات شیرین گذشته، آتش دردش را بیشتر میکند. در نهایت، او سرنوشت تلخ و آیندهای بدون ویس را نگرانکننده میبیند و از خداوند طلب یاری میکند تا ویس را به او برگرداند. او همچنین به شادمانیهای گذشته و غمهای حال میپردازد و به تسلی خاطر در دوران تلخ و پر از جنگ و جدایی اشاره میکند.
هوش مصنوعی: زمانی که شاه بزرگ از قلعه بازمیگردد، در کنار او ماه زیبایی نیست.
هوش مصنوعی: به حضور شاه آمدند، شهری شاداب و پرجنبوجوش، در حالی که به ماه درخشان و زیبای فندقنما توجه داشتند.
هوش مصنوعی: این جمله به بیان این مطلب اشاره میکند که نیازها و مشکلات جان، مادر را به یاد میآورد و از او خواستار کمک است. در واقع، هر درد و رنجی که وجود دارد، او را به سمت مادر میکشاند تا پرچم امید و درمان را از او بگیرد.
هوش مصنوعی: چرا priest و پیشوای دینی تو را به اینجا نیاورد؟ چه بدی از این موجود ظالم دیدی که به اینجا نمیخواهی بیایی؟
هوش مصنوعی: چه اتفاقی برایت افتاده که اینقدر بدبختی و سختی کشیدهای؟
هوش مصنوعی: سپس به موبد گفت با ناله و اندوه که چه بهانهای داری وقتی ویسم را یاری نمیکنی.
هوش مصنوعی: چه بر سر دلبران آوردی که حالا بدون ماه، ستارهها را هم به تنگنای غم انداختی؟
هوش مصنوعی: در گذشته، شبستانت برای او وجود داشت، اما اکنون چه فرقی دارد که اینجا در شبستان باشی یا در بیابان؟
هوش مصنوعی: بهشت تو را بدون نور و زیبایی میبینم و در آن حوریان هم وجود ندارند.
هوش مصنوعی: اگر دخترم را به من بسپارید، خوب است؛ وگرنه، به خاطر این موضوع، مانند دریا از درد و افسوس گریه میکنم.
هوش مصنوعی: بگذار با صدای بلند ناله کنم تا کوه نیز با من ناله کند و به این ترتیب اندوهی پایدار و جاودان را با خود داشته باشم.
هوش مصنوعی: اگر من شروع به گریه کنم، زمان هم با من به گریه خواهد افتاد و به این ترتیب، جهان همیشه برای تو دشوار خواهد بود.
هوش مصنوعی: اگر ویس را نزد من بیاوری، خوب است وگرنه از این مقام سلطنتی فاصله میگیرم.
هوش مصنوعی: اگر خون ویس را بگیرند، دلرباییاش باعث میشود که انگشت پای تو همچون بند به پای تو بیفتد.
هوش مصنوعی: وقتی که مردم شهر پیش موبد (پیشوای دینی) به شدت گریه کردند، شاه نیز به همراه آنان خیلی گریه کرد.
هوش مصنوعی: او به او گفت: اگر ناراحتی و گریه کنی، برای من فرقی نمیکند. چه زشت باشی و چه زیبا، من را به یاد نخواهی آورد.
هوش مصنوعی: من کارهایی را انجام دادم که قبلاً نکرده بودم و به هیچکس گلهای نکردم و آبرویم را به خطر انداختم.
هوش مصنوعی: اگر چهرهی زیبا و دلانگیز او را ببینی، حتی در میان خاک و گرد و غبار، زیبایی و نقوش دلربای او را درخواهی یافت.
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به یک درخت قد بلند و زیبا میپردازد که در حالی که به خاطر شرایط سخت و دشوار از ریشه کنده شده، در زیر خاک و خون قرار دارد و در حالت خواب به سر میبرد. این تصویر نشاندهندهی زیبایی و عظمت چیزی است که به واسطهی مشکلات از بین رفته و به نابودی دچار شده است.
هوش مصنوعی: جوانی با زیبایی خاصی در وجودش، در حالی که ناراحت و نالان است، به خوبی و زیبایی چهرهاش مینگرد.
هوش مصنوعی: ابر پنهان گل، چهرهٔ خورشید را پوشانده و زنگ زنگزدی که به واسطهٔ خون و زنجیر موی او به وجود آمده، بر آن پنهان شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که شهریار این سخن را از موبد شنید، مانند کوهی که به زمین میافتد، خود را به سختی بر زمین انداخت.
هوش مصنوعی: بر اثر وجود او، زمین پر از گل و شادابی شد و اشکهای او همچون جامی پر از شگفتی و زیبایی است.
هوش مصنوعی: از درد و رنج زندگی تیر دل را نشانه رفته و مانند ماری بر زمین میپیچد.
هوش مصنوعی: او به من میگوید ای بیمایه، زمانه ارزش گرانبهای من را از من دزدید.
هوش مصنوعی: آیا کسی به تو گفته است که اگر دست به دزدی بزنی، در دام دزدان خواهی افتاد؟
هوش مصنوعی: آیا کسی میتواند مثل من در سختی و شادی زندگی را تحمل کند، در حالی که مانند گنجشکی در دل خاک دفن شدهام؟
هوش مصنوعی: آیا تا به حال سراغ آن درخت زیبا و بهشتی را در باغ ابدی گرفتهای؟
هوش مصنوعی: چرا آن درخت زیبا و خوشبو را از ریشه کندهای، و چرا باعث غم و اندوه آن شدهای؟
هوش مصنوعی: وقتی صنوبر به زیر خاک برود، دیگر نابود شده و دیگر نمیتواند زنده بماند، مانند عنبر که وقتی به خاک میرود دیگر بوی خوشی نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: ای خاکِ پست و بیارزش، تا کی باید شاهد زیباییها و خوشیهای شهزادگان و محبوبان باشی؟
هوش مصنوعی: تنها خوردن غذا تا امروز کافی نیست، بلکه باید به خوشی و زیبایی روزهایی که سپری کردهای نیز توجه کنی.
هوش مصنوعی: میترسم آن بدن زیبا و نازک، همانطور که نقره در خاک میریزد، از بین برود و از دست برود.
هوش مصنوعی: چرا ستاره من باید تاریک باشد، در حالی که گوهری که دارم در خاک میریزد؟
هوش مصنوعی: سرو در باغ دیگر نبالد و قد بالا نکند چونکه سرو من در مرو بریده شد و از بین رفت.
هوش مصنوعی: ماه دیگر نمیتواند بیشتر از این در آسمان بدرخشد، زیرا ماه من در چاهی مخفی شده است.
هوش مصنوعی: آیا تنها تماشای پروین میتواند بر درد من مرهم باشد، وقتی که چندین ستاره به دور هم جمع شدهاند؟
هوش مصنوعی: ای زیبارو، مانند سرو بلند و زیبا، و همچون ماه در خوابهایی که میبینم، با زنجیرهایی از موهایت که عطر مشک را به همراه دارد.
هوش مصنوعی: تو در گذشته مایه تسلای من بودی، اما حالا با غم تو نمیدانم چگونه از این اندوه رهایی یابم.
هوش مصنوعی: من نمیدانم این حالتم را با که در میان بگذارم و این بیعدالتی را از که طلب کنم که به من یاری رساند.
هوش مصنوعی: کسی که تو را کشت، جهانی را از بین برد، اما بدتر از همه این است که خودم را کشته است.
هوش مصنوعی: پزشکان از روم، هند و ایران بیایند، شاید تنها آنها بتوانند دردی را که دارم درمان کنند.
هوش مصنوعی: ای معشوق، در این دنیا تو تنها هستی و هیچ کس را مانند خودت نمیبینی.
هوش مصنوعی: دل تو از روی زمین گرفته شد و به دنیای زیباتر و جاودانهای رفتی که در آن، همسر شایستهای را یافت.
هوش مصنوعی: ای معشوق، تا زمانی که جان تو را گرفتهام، بزرگترین امید من با تو از بین رفته است.
هوش مصنوعی: شاید اکنون که تو زیبا و آراستهای، کسی را پیدا کنم که به زیبایی و سایهات برسد.
هوش مصنوعی: چه خوب است که شاید پرند، زیبایی و جاذبه تو، همچون قبا و زیورهایی که بر تن و تنت میزینند، جلوهگر باشد.
هوش مصنوعی: دوست من نمیدانست که آگاهی مرگ ویسه را به او میرساند و به همین خاطر، در برابر این خبر گریان شد.
هوش مصنوعی: ویس به مانند آفتاب، زیبایی و روشنی ماهرویان است. من در میان افرادی که در حال گویش و گفتگو هستند، باقی ماندم و به جستوجوی ویس ادامه میدهم.
هوش مصنوعی: ویس رفته و آبزی را به همراه خود برد، و مانند ماه درخشان، همواره در حال تابش است و از زمان خود دور نمیشود.
هوش مصنوعی: ماه مانند کوهی از سنگ است و اگر به آنجا بروم، چشمان بخت من نابینا خواهد شد.
هوش مصنوعی: در دل کوه، ما را به گونهای کشتند که مانند کشتهای در عمق بهشت بود.
هوش مصنوعی: امروز دیوان در غار کوه غور مشغول شادی و خوشحالی هستند.
هوش مصنوعی: همه میدانند که از این خون چه نتایجی حاصل میشود و چه مقدار خون انسانهای آزاد به زمین ریخته خواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر خون ویسه را به جیحون بریزم، از خون دشمنان و اشکهای چشمانم هم خواهد بود.
هوش مصنوعی: قیمت یک قطره از خون او به هیچ وجه قابل مقایسه نیست، زیرا این خون از چهرهاش که مانند گل لاله زیباست، به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: ای مرو، لطفاً بر خود زینتهای خراسان نزن، این خون و این لباس پاره را ساده نپندار.
هوش مصنوعی: اگر از کوه غور آب بجهد، دیگر به جای آب، خون خواهد ریخت.
هوش مصنوعی: امسال ممکن است در جویبارت مشکلی پیش بیاید که ناشی از بلایای طبیعی باشد که از کوهها و دشتهای اطرافت ناشی میشود.
هوش مصنوعی: بیشتر از برگهایی که بر درختان هستند، میتوان نیز سنان و تیغ جنگجویان را دید.
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو آرام نمیگیری، شاهی نخواهد آمد و از تو طوفانی از نابودی بهپا خواهد شد.
هوش مصنوعی: دلبر ویس با کمر خود خونین شده، از سرزمین باختر (غرب) به سرزمین خاور (شرق) سفر میکند.
هوش مصنوعی: وقتی سواران از تمام دنیا به سوی تو بیایند، تو را با احترام و احترام خواهند ستود.
هوش مصنوعی: دنیا به واسطه قدرت و اختیار موبد خراب شد، چون دخترم نیاز به زندگی در این دنیا پیدا کرد.
هوش مصنوعی: شکر اکنون طعم خوش و شیرینی دارد، اما دیگر از آن یاقوت زیبا خبری نیست.
هوش مصنوعی: در حال حاضر، در باغ سرو و شمشاد رشد میکنند و جوانه میزنند، چون دیگر شمشاد آزاد و بیموانع وجود ندارد.
هوش مصنوعی: الان بوی خوش مشک و عنبر به مشام میرسد، زیرا دیگر آن دو زلف معشوق باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: اکنون گل لاله در کوهها و دشتها شکفته است و دیگر از زیبایی آن چهره گلگون خبری نیست.
هوش مصنوعی: حسود کسی مثل ویس در روز نوروز است؛ چون که هیچکس به زیبایی و جذابیت چهرهاش نمیتواند دل را شاد کند.
هوش مصنوعی: اکنون در این سال، گل زیبا خواهد شکفت و هیچ چیز نمیتواند به زیبایی چهره او برسد.
هوش مصنوعی: بهار امسال باید با رویی خندان و شاداب بیاید تا شرم و حیا مانع زیبایی و لذتش نشود.
هوش مصنوعی: ای کاش که ویس من، بانوی ایران بود و ای کاش که ویس من، سرور توران بود.
هوش مصنوعی: آه، چه دشوار است دوری ویس من، ای نور خراسان! آه، چه سخت است جدایی ویس من، ای ماه کوهستان!
هوش مصنوعی: کاش ویس من همچون ماهی باشد که سخن به زیبایی میگوید، کاش ویس من به مانند درخت سروی باشد که بوی خوش سمن را به همراه دارد.
هوش مصنوعی: آه، وای از ویس من! او همانند خورشید در کشور روشنایی است و من به او امید داشتم، مانند امیدی که مادر به فرزندش دارد.
هوش مصنوعی: ای زیبای من، کجا هستی؟ چرا از من دوری میکنی و به دنبال جدایی هستی؟
هوش مصنوعی: کجا به دنبالت بگردم ای ماه درخشان، در کنار باغ و گلها یا در ایوان؟
هوش مصنوعی: هر زمانی که بر روی سکوی زیبایی نشستی، در دل تو یک باغ سرسبز و شاداب وجود داشت.
هوش مصنوعی: هر روزی که در باغ گل نشستی، مثل ماه روشن نشدی و درخشان نگردیدی.
هوش مصنوعی: هر روزی که در ایوان نشستی، باید بدانی که تاج و تخت بزرگی نصیب تو نشده است.
هوش مصنوعی: اگر بدون تو در باغ لالهای ببینم، این لاله بر دل خستهام همچون داغی خواهد بود.
هوش مصنوعی: اگر بدون تو در باغ گلها ببینم، آن گل به گردنم میافتد و به من زنجیر میشود.
هوش مصنوعی: اگر بدون تو به آسمان نگاه کنم و ماه را ببینم، برایم مانند ماری دروغین به نظر میرسد و آسمان همچون چاهی میشود.
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه میتوانم بدون تو زندگی کنم، زیرا چشمانم مانند رود، بی تو به گریه میافتند.
هوش مصنوعی: من باید به دیدن مرگ تو عادت کنم، حتی اگر در پیری بایستد و طعم تلخ جداییات را بچشم.
هوش مصنوعی: اگر این درد در دل یک سنگ سخت باشد، میتواند در یک ساعت آن سنگ را متزلزل کند.
هوش مصنوعی: اگر این غم در عمق دریا نیز باشد، در یک ساعت به اندازه سنگی خشک و بینم کاهش مییابد.
هوش مصنوعی: چرا فرزند بدبختی به دنیا آوردم و چرا اینگونه ارتباطی نامناسب برقرار کردم؟
هوش مصنوعی: نباید به پیری ماهی زائید و به دست دیو سپرد.
هوش مصنوعی: میروم تا زمانی که بمیرم، به تنهایی و بیکس بنشینم و بر دل شکستگیهایم در دل تاریکیها ناله کنم.
هوش مصنوعی: از دل دردمند و سوزانم یک لحظه بیرون میآیم و به قدری میکوشم که تمام مشکلات را یکجا از بین ببرم.
هوش مصنوعی: در جایی که دیوان (مجنونان و دیوانهها) زندگی میکنند و فضا به شدت آشفته است، چرا عشق و زیبایی (حور) را به آنجا بردهاند؟
هوش مصنوعی: میخواهم خودم را از آن کوه بیفکنم، چون به نظر میرسد که این کار همانند برگزاری جشنی است که با مرگ عدهای همراه است.
هوش مصنوعی: نمیخواهم خوشی و رضایت را ببینم، چون در این حال از آنچه میخواهم دور هستم. پس چرا همچنان زندهام، وقتی که به شکست و ناامیدی دچار شدهام؟
هوش مصنوعی: میخواهم به جایی بروم و جان پاکم را در خاک ویس رها کنم و با آن خاک پیوند بخورم.
هوش مصنوعی: اما من جان خود را تنها زمانی فدای او خواهم کرد که دودی از جان شاهنشاه برآید.
هوش مصنوعی: این سروده به این معناست که شایسته نیست که محبوب من در دل خاک آرام گیرد و شخص دیگری را در آغوش بگیرد. احساس حسرت و دلتنگی برای معشوق و ناپذیرفتنی بودن این موضوع به خوبی در این جمله بیان شده است.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر میگوید که شایسته نیست که محبوب من در حال بارانی و ریزش برگها، شراب بنوشد. این نشاندهنده نوعی ناپسند بودن یا ناهماهنگی با شرایط محیطی و روحی اوست.
هوش مصنوعی: من با زبانی فریبنده، در جهان آشوب و فتنه به راه میاندازم و رازهای نهانی را با همه کس در میان میگذارم.
هوش مصنوعی: با وزش باد میگویم که تو همان کسی هستی که بوی ویس را از من به طور پنهانی بردی.
هوش مصنوعی: به خداوندی که عطر او را از او دریافت کردهای هر بار که به موهایش نزدیک شدهای.
هوش مصنوعی: مرا در سختی و مشکل نگهدار تا از دشمنان او نجات پیدا کنم.
هوش مصنوعی: من با ماه سخن میگویم، تو همان کسی هستی که در پنهان به من حسادت ورزیدی.
هوش مصنوعی: به خاطر کسی که تو را اینگونه زیبا و محبوب ساخته، هم در چهره و هم در نامت، من با تمام وجود به تو احترام میگذارم و ارادت دارم.
هوش مصنوعی: به من در آن زمان کمک کن تا خون آن ماه را به دست آورم، زیرا من به خاطر دشمنانم نیازمند آن هستم.
هوش مصنوعی: بیا با عشق و محبت از توصیف کارهای خوبمان بگوییم و به یاد نام نیک خویش، یاور و همپیمان هم باشیم.
هوش مصنوعی: کجا میتوانستی خود را همچون ویس، با تاج و نگین برابر کنی، یا بر تاج او، گوهر زیبایی بگذاری؟
هوش مصنوعی: به حقیقت آنکه تو شبیه او هستی، چون او نیکو هستی و مانند او چهرهات درخشان است.
هوش مصنوعی: به دوستانش نور و روشنی بیشتری بده، اما به دشمنانش حتی نگاه هم نکن.
هوش مصنوعی: من به ابر میگویم، تو همانی که وقتی سخن میگویی، مانند مروارید درخشانی.
هوش مصنوعی: دو دست ویس همیشه با تو بود و مثل تو، با ارزش و گرانبها بود.
هوش مصنوعی: به خدای بزرگ قسم که او مثل ابری است که به جای رعد و برق، تنها لبخند و شادی به ارمغان میآورد.
هوش مصنوعی: در اینجا به توفانی اشاره میشود که مانند سیل به سوی دشمن میتازد و درخشش برق آن به خوبی نمایان است. این تصویر قدرت و شجاعت را به تصویر میکشد که به سمت دشمن حرکت میکند.
هوش مصنوعی: من نزد خداوند میزنم به خاک و از درد و نالهام میخواهم که بر من رحم کند و صورت خود را به زمین بمالم.
هوش مصنوعی: پروردگارا، تو حکیم و صبور هستی که حتی بر روحانیان نیز خشم نمیافروزی.
هوش مصنوعی: جهان را در اختیار این ظالم گذاشتی که هر روز در بدیها بیشتر غرق میشود.
هوش مصنوعی: خداوند به بندگانش به خاطر سختیهایی که میکشند و ظلمهایی که میبینند، رحم نخواهد کرد و جهان تو را به خاطر این دردها خواهد سوزاند.
هوش مصنوعی: وقتی که شمشیر به میان بیاید، تنها کار آن بریدن است و وقتی که گرگ ظاهر شود، تنها مشغول دریدن و حمله کردن به دیگران خواهد بود.
هوش مصنوعی: خدایا، از او حق من را بستان و زندگی و خانه و امکاناتش را از دستش بگیر.
هوش مصنوعی: این ستمگر مانند دودی از وجود من خارج شد و شادی و جانش را نیز به یاد آورد.
هوش مصنوعی: موبد با دیدن غم و زاری مردم، هم از آنها ترسید و هم از خودشان.
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای عزیزتر از چشم من، من از دلائل مختلف بسیار رنج کشیدهام.
هوش مصنوعی: تو خواهر منی و او برادر من است؛ من به تو مانند سمنبر (محبوب) و دلبر مینگرم.
هوش مصنوعی: چشمان من مانند ویس است و روشنایی آن بیشتر از جان و هر چیز و حتی پادشاهی است.
هوش مصنوعی: من به آن بیمحبت مانند نان مهربانی مینگرم که او را بیشتر از جان خود دوست دارم.
هوش مصنوعی: اگر او با من ناامیدانه رفتار نکرد، به خواستهام از محبتش بهرهمند میشدم.
هوش مصنوعی: حال او را از تو پنهان میکنم، چون با تو بیهوده صحبت کردهام.
هوش مصنوعی: من کسی را میکشم اگر بتوانم، چون برایم جان او از جان خودم عزیزتر است.
هوش مصنوعی: هرچند که من در چنگال او گرفتار هستم، اما آرزو دارم که در حضور او جان بسپارم.
هوش مصنوعی: هرچند که من به خاطر او غمگین و ناراحت هستم، اما آرزو دارم که او را خوشحال ببینم.
هوش مصنوعی: درد او را فریاد نکن و بیش از حد بر روی دست زیبا و نقرهایاش نزن.
هوش مصنوعی: من مثل تو غمگین نیستم، چرا که نمیتوانم اندوه خود را بپذیرم.
هوش مصنوعی: من نامهای میفرستم و به خاطر دوریاش دلم مملو از درد است و نمیتوانم به تحمل این درد ادامه دهم.
هوش مصنوعی: نمیدانم آنچه را که جانم از او خواهد دید. اشتباه گفتم که نمیدانم، در واقع بهخوبی میدانم.
هوش مصنوعی: من به زودی تلخیها و دشواریهای بسیاری را تجربه خواهم کرد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که ویس در حرمسرا باشد، نمیتوانم او را ببینم و تنها چیزی که از او میبینم، نیرنگ و تظاهر است.
هوش مصنوعی: تا زمانی که ویس همراه و همدم من باشد، تنها مشغول اندوه خوردن همچنان خواهد بود.
هوش مصنوعی: هر درد و رنجی که از ویس به من میرسد، تمام آن را به خاطر قلب رنجیدهام میبینم.
هوش مصنوعی: من دلی دارم که تحت کنترل من نیست. تو گمان میکنی که این دل متعلق به من نیست.
هوش مصنوعی: مانند گوری که در دستان شیر خسته گرفتار شده، بر تخت پادشاهی نشستم.
هوش مصنوعی: در دل من به خاطر سختیهایی که دارم، به هیچ گونهای خوشی و ثمری نرسیده است.
هوش مصنوعی: نمیتوانم از دل خود که روزی خوشحال بودم، چیزی بیابم. اگر از عشق دور باشم، تعجبی ندارد.
هوش مصنوعی: سپس خسرو به زرد دستور داد که مانند باد سریع به سمت دز حرکت کند.
هوش مصنوعی: ببر با خودت دوصد دلاور دیگر را بیاور تا راه ویس را از دز باز کنی.
هوش مصنوعی: سپهبد زرد با دویست نفر به همراه خود به سمت شاه رفت و مه ویس را با خود به حضور او آورد.
هوش مصنوعی: او هنوز از زخمهای شه ناراحت و رنجور است، مانند موجودی که از دام گریخته و خسته شده است.
هوش مصنوعی: بدحال و دلشکسته آن یک ماه رامین، در خانه زرد کمرنگی پنهان شده و فرار کرده است.
هوش مصنوعی: سپس زرد، به نزد شاه بزرگ سخنانی گفت درباره رامین به وفور.
هوش مصنوعی: چشمانداز جدیدی برای رامین ایجاد شد و شانس او مجدداً بهبود یافت.
هوش مصنوعی: دشمنی و کینه دیگر مکان نمییابند و بهجای آن، شادی و محبت در دلها و باغها شکوفا میشود.
هوش مصنوعی: در محل اقامت پادشاه بزرگ، چهرهی ماه مانند درخشانتر از همیشه شده است.
هوش مصنوعی: شادی شاه به خاطر می و شراب خوش است و در دستان او پیکری زیبا و لطیف همانند رنگ ماه وجود دارد.
هوش مصنوعی: خوشحالی و شادی همچون یک پرنده آزاد است که به راحتی پرواز میکند و از قید و بندهای ناراحتی رهایی یافته است.
هوش مصنوعی: روزگاری دوباره فرارسیده است که جز شادی و خوشی، چیزی به ما عرضه نمیشود.
هوش مصنوعی: زمین را با گل و نسرین زخمی کردند، در حالی که روح را در نوشیدن می شگفتانگیز گرفتند.
هوش مصنوعی: باد نیکویی وزید و همه ناراحتیها و زحمتهای آنها را از یادشان برد.
هوش مصنوعی: در این جهان، دیگر نه غمی باقی مانده و نه شادی; همه چیز به پایان خواهد رسید و سرانجام، هر دوی این احساسات به فنا خواهند رفت.
هوش مصنوعی: تا جایی که میتوانی دل خود را شاد نگهدار تا این شادی به زندگیات افزوده شود.
هوش مصنوعی: زمانی که روزهای ما در اینجا باقی نمیمانند، چرا باید بیجهت غم و اندوه بخوریم؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.