گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو آگاهی به لشکرگاه بردند

بزرگان شاه را آگه نکردند

کجا او پادشاهی بود بدخو

وزین بدتر شهان را نیست آهو

نیارست ایچ کس او را بگفتن

همه کس رای دید آن را نهفتن

سه روز این راز ماند از وی نهفته

تمامی کار رامین شد شکفته

چو آگه شد جهان بر وی سر آمد

تو گفتی رستخیز او برآمد

مساعد بخت او با او برآشفت

خرد یکباره از وی روی بنهفت

ندانست ایچ گونه چارهٔ خویش

تو گفتی بسته شد راهش پس و پیش

گهی گفتی شوم سوی خراسان

مه رامین باد و مه ویس و مه گرگان

گهی گفتی که گر من بازگردم

به زشتی در جهان آواز گردم

مرا گویند گشت از رام ترسان

و گر نه نامدی سوی خراسان

گهی گفتی که گر با وی بکوشم

ندانم چون دهد یاری سروشم

سپاه من همه با من به کینند

به شاهی پاک رامین را گزینند

جوانست او و هم بختش جوانست

درخت دولتش تا آسمانست

به دست آورد گنج من سراسر

منم مفلس کنون و او توانگر

نه خوردم آن همه نعمت نه دادم

ز بهر او همه بر هم نهادم

مرا مادر بدین پتیاره افگند

که بر رامین دلم را کرد خرسند

سزد گر من به بد روزی نشستم

که گفتار زنان را کام بستم

یکی هفته سپه را روی ننمود

دو صد دریای اندیشه نپیمود

چنین افتاد تدبیرش به فرجام

که با رامین بکوشد کام و ناکام

همی ننگ آمدش برگشتن از جنگ

ز گرگان سوی آمل کرد آهنگ

چو لشکرگه بزد بر دشت آمل

جهان از ساز لشکر گشت پر گُل

ز خیمه گشت صحرا چون کهستان

کهستان از خوشی همچون گلستان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode