گنجور

 
عارف قزوینی

تو ای ستارهٔ صبح وصال و روز امید

طلوع کن که چو شب تیره‌بخت شد ناهید

بکش به رشتهٔ تحریر نظم و نثر سخن

ز بحر فکر گهرخیز همچو مروارید

چو آبگینهٔ اسکندری و جام جمی

که هرکه نقش بد و خوب در تو خواهد دید

تو همچنان ورق گل به دست باد صبا

به هر دیار پراکنده شو چو پیک و برید

بگو که نامهٔ ناهید را تبهکاران

سبب شدند که شیرازه‌اش ز هم پاشید

ز شادی و غم ایام زین مکن دلخوش

که ابر طرف چمن گریه کرد و گل خندید

مگوی نوبت او درگذشت، نوبت ماست

که این شتر به در خانه خواهدت خوابید

من از روز بد اندیشه نیست، نی شاید

ستیزه با بد، باید ز روز خوش ترسید

به سد یأجوج ار روزنامه بنویسی

در این محیط نخواهی مصون شد از تنقید

 
sunny dark_mode