گنجور

 
انوری

همچون سر زلف خود شکستی

آن عهد که با رهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا

هرچند که عهد من شکستی

کس سیرت و خوی تو نداند

من دانم و دل چنان که هستی

از شاخ وفا گلم ندادی

وز خار جفا دلم بخستی

از هجر تو در خمارم امروز

نایافته‌ای ز وصل هستی

با این همه میل من سوی تو

چون رفتن سیل سوی پستی

از جان من ای عزیز چون جان

کوتاه کن این درازدستی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابوسعید ابوالخیر

ای بار خدا به حق هستی

شش چیز مرا مدد فرستی

ایمان و امان و تن درستی

فتح و فرج و فراخ دستی

خاقانی

بر دیده ره خیال بستی

در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را

[...]

مولانا

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ای زنده کننده هر دلی را

آخر به جفا دلم شکستی

ای دل چو به دام او فتادی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

یک جام به من ده و برستی

از علتِ خویشتن‌پرستی

ساقی بنهم چرا بننهم

بر پای تو سر که حق به دستی

من جان به لب و تو جام بر کف

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه