گنجور

 
انوری

بیا تا ببینی که من بر چه کارم

نیایی میا برگ این هم ندارم

به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید

چه باید جهانی به هم برنیارم

دلی دارم آنجا نه بی پای مردم

غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم

مرا گویی از عشق من بر چه کاری

اگر کار این است بر هیچ کارم

منم گاه و بی‌گاه در دخل و خرجی

غمی می‌ستانم دمی می‌سپارم

غمت با دلم گفت کز عشق چونی

نفس برنیاورد یعنی که زارم

چه گویی غم تو بدان سر درآرد

که در سایهٔ دولتش سر برآرم

فراقا به روز خودت هم ببینم

اگر هیچ باقی است بر روزگارم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

به دردم به دردم که اندیشه دارم

کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم

به وقتی که دولت بپیوست با من

بپیوست هجرش به غم روزگارم

که داند که حالم چگونست بی تو

[...]

عطار

اگر برشمارم غم بیشمارم

ندارند باور یکی از هزارم

نیاید در انگشت این غم شمردن

مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم

گر انگشت نتواند این غم به سر برد

[...]

فضولی

چو شمع از هوای بتان بی قرارم

همیشه سحرخیز و شب زنده دارم

سراسیمه حال و سیه روزگارم

بسوز دل و دیده اشکبارم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه