گنجور

 
انوری

حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری

کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری

این به انواع هنر معروف در فرزانگی

وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری

حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون

رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری

داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی

دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری

حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری

همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری

بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر

هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری

هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار

هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری

طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت

خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری

آن محمد بود از نسل براهیم خلیل

وین محمد هست از صلب براهیم سری

آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن

وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری

در سخا از دست او جزویست جود حاتمی

وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری

راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر

چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری

نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان

ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری

حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون

راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری

دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست

کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری

سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم

چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری

در ارادت اول و در فعل گویی آخرست

گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری

ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی

در میان خلق ناموجود بودی داوری

بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند

شاعران عصر را از شاعری در ساحری

سایلانش در ضمان جود او از اعتماد

گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری

ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل

وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری

دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست

پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری

تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس

باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری

چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن

هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری

در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس

شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری

دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار

نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری

شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند

کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری

همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار

طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری

چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش

تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری

ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی

روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری

شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار

شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری

تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی

تا کند باد صبا در باغ نقش آزری

جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک

در بقای عیسوی و دولت اسکندری

زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای

دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

ای جهان را دیدن تو فال مشتری

کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری

گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره

آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری

آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار

[...]

ازرقی هروی

ای شکسته تیره شب بر روی ، روشن مشتری

تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری

از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ

وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری

زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

ای شکنج زلف جانان بر پرند ششتری

سایبان آفتابی یا نقاب مشتری

توده توده مشک داری ریخته بر پرنیان

حلقه حلقه زلف داری بافته بر ششتری

گاه بر گلنار تازه شاخهای سنبلی

[...]

امیر معزی

ای به رخسار و به عارض آفتاب و مشتری

آفتاب و مشتری را من به جانم مشتری

داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب

داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری

از سر زلف سیه با حلقه‌های سنبلی

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری

آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان

زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری

زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه