گنجور

 
اثیر اخسیکتی

یا رب این من، غریب کم خطرم

که چو بخت اندر آمدی، زدرم

خه، تو، یاری زخوب خوبتری

وای من، کز غمت ز بد بترم

همه تن چشم اگرچه چون نرگس

در گل عارض تو می نگرم

هم ز خود باورم همی نکند

خبرت هست، سخت بی خبرم

راست خواهی، نظاره رخ تو

ببرید از وجود خود نظرم

می نماید که بخت بیدار است

تا من خیره سر، بخواب درم

کمری بر نه بسته ام می بین

که بقامت، چو حلقه و کمرم

شرح این قصه باز من بدهم

که چه آورده هجر تو بسرم

ای بسا شب، که بود بی رویت

روی بر خاک تیره، تا سحرم

وقت آن است اگر بخواهد خواست

خشک خشک تو عذر چشم ترم

در برم کیسه تنک وز، رخ و زلف

پر گل و مشک کن، کنار و برم

چون اثیرم ببندگی بردار

تا طراز جهان شود اثرم

 
sunny dark_mode