گنجور

 
اهلی شیرازی

ساقی از اقبال تو ما سر خوشیم

وز می الطاف تو یکسر خوشیم

بر غم ما چون دل رحمت بود

رحم تو هم داخل رحمت بود

بخت تو کز پنجه شیر آب خورد

جرعه او غنچه سیراب خورد

شکر تو دل کردنش آزاد گیست

از حق تو گردنش آزاد کیست

دل بود از نعمت او کام بخش

دارد از او خلقی از انعام بخش

کام دل از نعمتش انعام شد

خاصه که از همتش آن عام شد

با همه کس خلق وی آنسان بود

بهتر از آن ذات کی انسان بود

ای بتو از رحمت حق صد کرم

سامعه بی وصف تو گوید کرم

بر فلک از همت خود صاعدی

صاعد و در ظل تو صد صاعدی

نام تو از غایت حرمت معین

با همه از غایت همت معین

قاضی اسلامی و قاضی نشان

میدهی از آتی و ماضی نشان

ظاهر از اطوار تو انوار دین

کم نشد احسان تو از واردین

رحمت حق وارد عدلت بود

قوت دین شاه عدلت بود

خشم تو چون صاعقه سوزان بود

آتش قهرت همه سوز آن بود

هیبت تو چون همه جا شاهدست

کم کسی از بیم تو با شاهدست

ضد تو گر آگه حکمت بود

گردن او در ته حکمت بود

سایلت از در طلب ار چین کند

روی تو مقبل عجب ار چین کند

نظم تو از مدحت شعری فزون

صفوتش از صفوت شعری فزون

نثر تو طوفان کند از منشیات

پیش تو سحبان بود از منسیات

خط تو سردفتر یاقوت شد

صفوت او جوهر یاقوت شد

در ره مسجد و دیر از تو خیر

بانی خیری تو و غیر از تو خیر

کی حق تو می برم الحق زیاد

عمر تو می بایدم از حق زیاد

تا بود این خانه محکم بپای

بر سر ما و سر عالم بپای