گنجور

 
اهلی شیرازی

از خون دیدها شد کوی تو لاله‌زاری

بس دیده خاک ره شد کو چشم اعتباری

از جلوه‌های امکان چندان که نقش بستم

صورت نبست در دل شکل تو گلعذاری

آیینه جمالت هر چند سوخت جانم

هرگر مباد او را بر دل ز من غباری

شادم که رشته جان، شد دام صحبت تو

کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری

هر چند بار جورت جان سوخت عاشقان را

گر بر کسست ناخوش ما را خوشست باری

خلق از هوای عالم در دست باد دارند

خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری

اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست

آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یکدل در پیش او نهادم

بستد به دوستی دل ننمود دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم

[...]

منوچهری

ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری

مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری

چونانکه من به شادی روزی هم گذارم

خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری

گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره

[...]

انوری

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم

بسته به دوستی دل بنموده دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم

[...]

مجیرالدین بیلقانی

ای شاه عدل گستر عید آمدست بر در

از یار خواه باده وز باده خواه یاری

دانی یقین و داری هرچ آن وجود دارد

جز غیب کان ندانی جز عیب کان نداری

در ملکت فریدون می خواه بهمن آسا

[...]

عراقی

تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟

چون می‌شویم عاشق بر چهرهٔ تو باری

از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان

مسکین کسی کزان گل قانع شود به خاری!

خواهی که همچو زلفت عالم به هم بر آید؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه