گنجور

 
اهلی شیرازی

ز رقیب او چه سازم که کند نظر بکین هم

چه رخی گشاده دارد که کند گره جبین هم

ز غم بهشت رویی من خسته را چه دوزخ

جگریست پر ز آتش نفسی است آتشین هم

بکشد هزار عاشق نکشیده تیغ و شاید

که برون چو غنچه نارد سر دست و آستین هم

سگ آهوان چشمت به نیاز صد چو مجنون

نه همین نیازمندان که هزار نازنین هم

چه کنم کجا گریزم ز کمان ابروی او

گر ازین کمان گریزم اجلست در کمین هم

بنشاط و ناز خلقی گل وصل باز چیدند

من و جور باغبانان نه همان گل و همین هم

همه عمر چشم اهلی بجمال یار بازست

نه نظر بر آسمانش نه نگاه بر زمین هم