گنجور

 
ادیب الممالک

چو گفتار و اندرز پیر کهن

تهمتن فرو خواند سر تا به بن

به خشم اندر آمد دل شهریار

که مغزش سبک بود و جانش نزار

بدو گفت کالیوه شد هوش من

مدم بیش ازین باد در گوش من

مبر نام آن مرغ جادوی شوم

که قاف است ویران و او همچو بوم

بت آن کز او جادو آموختی

به نیرنگ وی چشم شه دوختی

سیه کردی از کینه رخت مرا

برآوردی از بن درخت مرا

کنون زی من آوردی این سان پیام

نخواهم پیامش که گم بادْش نام

گر ایدون شود مر مرا بخت یار

بخواهم از او کین اسپندیار

بسایم پر و بالش از پای پیل

وز آن که فرود آوردم رود نیل

تهمتن به پاسخ چنین گفت باز

که هشیار باش ای شه سرفراز

همانا که سیمرغ پرّنده نیست

به پیش خدا جز یکی بنده نیست

حکیمی است دانشور و تیزهوش

به هر کارش آید ز یزدان سروش

خورش کرده در کوه سبز از گیا

بسی داند اندر جهان کیمیا

نیا مر پدر را بدو بر سپرد

پی دانش او را در آن کوه برد

بماند اندر آنجا بسی روزگار

کمر بست در پیش آموزگار

از او یافت دانش وز او یافت بهر

هم از روستا شاد شد هم ز شهر

کسانی که پرّنده‌اش خوانده‌اند

ز پرواز فکرش سخن رانده‌اند

که شد با خرد یار و با هوش جفت

بداند بسی رازهای نهفت

سخن راند از لخت‌های سپهر

هم از تیر و کیوان هم از ماه و مهر

هم از بخش گردون هم از کهکشان

هم از طشت و خایه هم از اردکان

ز سد گیس و از تندر و آذرخش

سطرلاب و تقویم و بر بست و بخش

هم از گوهر کان و بیخ گیا

پدید آرد اندر جهان کیمیا

بر او سنگ خارا درود آورد

ستاره برش سر فرود آورد

تو چون پادشاهی کنی در زمی

که پرّنده نشناسی از آدمی

و دیگر که خون یل اسفندیار

ز کردار او جوی، ای شهریار

که اندیشهٔ بد، سرش خیره کرد

جهان بینش شید اهرمن تیره کرد

تو نیز ار سوی کار بد بگروی

ز کیش و ره راست بیرون شوی

پسندی رهی کو پسندیده بود

همان بینی از چرخ کو دیده بود

سوم اینکه گفتی دل کوه قاف

بدرّم به شمشیر خارا شکاف

کجایی و چونی چه جویی همی

ابا کیستی خود چه گویی همی

بر آن خشم کن کز تو بهراسدا

نه آن کو ترا هیچ نشناسدا

به قاف اندرون مر ترا راه نیست

در آنجا کسی بندهٔ شاه نیست

تو ایدر به دامان البرز کوه

نتانی شدن با هزاران گروه

به قاف اندرون چون توانی شدن

خزر دشت را کی توانی استدن

تو پنداشتی زین همه ابر و دود

ندانم که پرخاش شه با که بود

مرا بیم کردی نه او را ز خشم

نداری مگر سوی دادار چشم

که با تیغ و گرز من این تخت و تاج

نیاکانْت را شد ابا ساو و باج

من آنم که در پیش کاووس کی

نجنبیدم از یاد پرخاش وی

همه ژاژ خایید و پاسخ شنید

به سردی سخن‌های چون یخ شنید

دل من ز خشمت نجنبد همی

کسی در، به سوزن نسنبد همی

هشیوار باش ای شه پهلوان

که مست است یکران ترا زیر ران

فرود آی ازین خنگ مست چموش

بیاسا دمی اندر آغوش هوش

سخن چون سرایی بسنج از نخست

کم سخته شاید نه بسیار سست

تو اروند پاکی و ما نیز هم

تو فرزند خاکی و ما نیز هم

نه ما گلّهٔ گوسپند توییم

نه نخجیر تیر و کمند توییم

که خونْمان بریزی به دلخواه خود

نشانی بر ایوان و خرگاه خود

ولی گر تو بُرّی گلویم به تیغ

ندارم پی مهرت از جان دریغ

ازیرا کزان کار پیشین هنوز

بگریم به سوگ و بنالم به سوز

که ای کاش مادر نزادی مرا

و یا در دم شیر دادی مرا

چه بودی که از مام چون زادمی

به کام نهنگان درافتادمی

شکستی قضا کاش دست مرا

کمان من و تیر شست مرا

که دامان به خون یل اسفندیار

نیالودمی اندرین روزگار

ندانم چه سان بودمی سرنوشت

که آمد ز دست من آن کار زشت

کنون گر بدی‌ها فرامُش کنی

تَفِ کینه در سینه خامش کنی

گرایی به آیین داد و خرد

بپرهیزی از کار و گفتار بد

کله مغفر و جامه جوشن کنم

چراغ تو در ملک روشن کنم

بگیرم به نام تو گیتی همه

تو شه باشی و من شبان رمه

زنم برتر از ماه تخت ترا

برومند سازم درخت ترا