گنجور

 
ادیب الممالک

چو دانا به پایان رساند این سخن

تهمتن نیوشید سر تا به بن

به دل برسپرد آن سخن‌های نغز

که بوی می و مشک دادی به مغز

وزآن پس سوی بار شه رخش راند

درین ره به آباد و ویران نماند

به درگاه آن خسرو تاج‌بخش

فرود آمد از پشت تازنده رخش

زمین بوسه داد آن یل سرفراز

به دیدار شه برد از دل نماز

سپس گفت شاها انوشه بزی

که دریا‌دل و آسمان‌پَروَزی

ز فرّ تو گیتی ببالد همی

ز خشم تو اختر بنالد همی

بن کهکشان خاک پای تو باد

جهان زیر پرّ همای تو باد

به دستور شاهان یکی برشنو

که این بنده را داستانی‌ست نو

به روز خور و ماه اردیبهشت

که کوه از گیا سبز و هامون ز کشت

سوی خاکِ بَردَع شتابان شدم

ز دیدار سیمرغ شادان شدم

بدیدم حکیم جهاندیده را

مر آن پارسا مرد بگزیده را

به کوه اندرون در بن غار ژرف

ز پیرْش بر سر بباریده برف

سهی سرو خمّیده همچون کمان

تنش را چو کیمُخت شد پرنیان

تو گویی که روزش سراید همی

روانش به مینو گراید همی

مرا گفت کای پور دستان سام

سزد گر بری زی شه از من پیام

نخستین چو دربارش آیی فرود

بر آن روی و بالا رسانی درود

سپس گفتهٔ من بر او یاد کن

به اندرز نیکو دلش شاد کن

بگویش که شاها هشیوار باش

به هر کار بینا و بیدار باش

مفرمای بر سفله کار بزرگ

مده گلّهٔ روستا را به گرگ

مکن پشت بر گفتهٔ موبدان

مزن تکیه بر رأی نابخردان

که شه همچو مغز است و گیتی چو تن

حکیمان و روشندلان پیرهن

چو در جامه تن را نپوشد کسی

به مرداد مغزش بجوشد بسی

گرفتم شه از پشت جمشید زاد

نه از تخمهٔ ماه و خورشید زاد

چو کیفر کشد چرخ، جمشید کیست

بر باد بنیاد کن، بید چیست

تو دیدی که جمشید را تاج و تخت

به یغما شد آن دم که برگشت بخت

چو در ملک دیگر شد اندیشه‌اش

برآورد دست اجل ریشه‌اش

برافتاد بنیادش از بیخ و بن

به ضحاک نو شد سرای کهن

سزد گر شهنشه به پیشینیان

که رفتند و شد نامشان از میان

یکی بنگرد پند گیرد همی

ره داد و دانش پذیرد همی

چو زین گردد همی روزگار

گراید به انجام از آغاز کار

وگرنه چو تیری رها شد ز شست

نیارد دگرباره او را به دست

پشیمانی‌اش سود ندهد همی

دل سوخته دود ندهد همی

شهان را نشاید که رامش کنند

به گلگشت بُستان خرامش کنند

بت ساده را با شهان کار نیست

بط باده را نزد شه بار نیست

سرود شهان است گفتار پیر

ز خون باده و شاهد از تیغ و تیر

چو شه تیغ را هِشت و ساغر گرفت

بدان تیغ باید سرش برگرفت

رعیت ز جور تو بِستُه شدند

همه جفتِ تیمار و اَندُه شدند

ز آزار تو خلق را خواب نی

به بیداد تو کوه را تاب نی

دریدی دل و زهرهٔ خلق را

کشیدی ز دوش گدا دلق را

زر از دوست گیری به دشمن دهی

بکاهی ز جان مایه بر تن دهی

کنارنگ و گنجور تو ساو و باژ

ستانند از مه به دشنام و ژاژ

ندانی که این باژ و ساو از تو نیست

درین بوستان تخم و گاو از تو نیست

خداوند بستان ترا داده مزد

که باشی نگهبان باغش ز دزد

اگر ناروا میوه چینی ز شاخ

نمانی در آن بوستان فراخ

چو رنجیده کردی کشاورز را

نخواهی دگر دیدن آن مرز را

تو چوپانی و مردمان چون گله

شدستند در کوه و هامون یله

مکش برهّ میش دهقان گُرد

که او را به زنهار عدلت سپرد