گنجور

 
ادیب الممالک

آن شنیدم چو ابوالقاسم مستکفی را

از پس متقی اقبال فرا برد به تخت

قائد جیشش امیرالامراء توزون را

گشت در تن رگ جان سست ز بیماری سخت

چاره اش کرد هلال بن براهیم طبیب

تا که به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت

پیر فرزانه ازین جود چنان غمگین بود

که همی گفتی کوبند به مغزش یک لخت

پسرش گفت چرا ترش و زبونی گفتا

زانکه من معتقد عقلم نه پیرو بخت

آنکه از جهل وعمی کاشت درختی در باغ

روز از جهل و عمی برکند از باغ درخت

خانه ای را که ز فرهنگ در او نیست چراغ

خیز و مردانه از آن خانه به هامون کش رخت

 
sunny dark_mode