گنجور

 
ادیب الممالک

دوش از برای خدمت خان عزیز راد

سوی عزیز باد براندم به قلب شاد

ماندم دو شب در آنجا یارب تو آگهی

بر من در آن زمین چه خوشی‌ها که روی داد

خرم صباح بود مرا شادمان مسا

فیروز همچو بهمن و فرخ چو کیقباد

بعد از دو روز خواستم از بارگاه او

تابم عنان به خدمت سلطان پاک‌زاد

گفتم به خان والا کای خان محترم

همواره عمر و دولت تو پایدار باد

دستوری از تو خواهم که باره‌ای

بر من دهی ستبر چو ابر و روان چو باد

تا من بر او نشینم چون کوه بر زمین

یا همچو تخت کاووس اندر فراز باد

فرمود اسب من که جمام است و تا به حال

گردن نداده است به زنجیر انقیاد

گفتم درازگوشی اگر مرحمت شود

از همت بلند تو یابم من این مراد

گفتا پیاده باش روان ای عزیز من

اندر سخن زیاد نبایست طول داد

گفتم که ای جناب کهین بندهٔ ترا

زین بیش بود بر کرم و لطفت اعتماد

هرگز گمان نداشتم ای سرور عزیز

هرگز گمان نداشتم ای سید جواد

کز خدمتت پیاده رود کمترین رهی

در حضرتت فکار شود کمترین عباد

فرمود یک خری ز حسین ابن محسن است

زین سان خری که دیدهٔ گردون نداشت یاد

از تار عنکبوت سمش بر زمین ستون

وز تیر خارپشت دمش بر فلک عماد

دو چشم مست داشت چو آهوی دشت چین

دو گوش راست داشت چو اهلیل قوم عاد

فی الفور رفت خادم و آورد این حمار

گفتم بر او سوار شوم هرچه بادباد

من پا بر او نهادم و از پا نهادنم

وجدش ز سر برآمد و فریادش از نهاد

گفتم چرا به راه نیایی تو ای الاغ

گفتا ز بس که رفتم شد پیز بم گشاد

گفتم مگر تو کوری گفتا مگر تو هم

مانند بنده کوری است سست اعتقاد

گفتم اگرچه ما و تو با هم مقابلیم

فرق من و تو چیست ایا کهنه اوستاد

جنباند گوش چپ حرکت داد گوش راست

دم راست کرد و پای عقب پیشتر نهاد

آواز برکشید و به آوازهٔ بلند

برخواند این دو شعر به آهنگ عدل و داد

کای بی‌خرد تو کوری و من کور و سخت‌کور

تو کور باکمالی و من کور بی‌سواد

برجستم و عصاش گرفتم چو قائدان

تا برکشم ز مهر به سوی غیاث باد

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
کسایی

نرگس نگر، چگونه همی عاشقی کند

بر چشمکان آن صنم خَلُّخی‌نژاد

گویی مگر کسی بشد، از آب زعفران

انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد

فرخی سیستانی

از باغ باد بوی گل آورد بامداد

وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد

گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من

آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد

خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود

[...]

ازرقی هروی

یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد

دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد

از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی

برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد

یا روزگار کینه کش از مرد دانشست

[...]

قطران تبریزی

تا آفریدگار مرا رای و هوش داد

بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد

آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت

این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد

گر باز روزگار مساعد شود مرا

[...]

لبیبی

غلبه فروش خواجه که ما را گرفت باد

بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد

گفتا که پنجپایک و غوک و مکل بکوب

در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه