گنجور

 
 
 
سنایی

آن موی که سوز عاشقان می‌انگیخت

کز یک شکنش هزار دلداده گریخت

آخر اثر زمانه رنگی آمیخت

تا در کفش از موی سیه پاک بریخت

انوری

دل باز چو بر دام غم عشق آویخت

صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت

بس برنامد که دامن اندر دندان

از دست غم آخر به تک پای گریخت

مهستی گنجوی

در مرو پریر لاله انگیخت

دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت

در خاک نشابور گل امروز آمد

فردا به هری باد سمن خواهد ریخت

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مهستی گنجوی
اوحدالدین کرمانی

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت

زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت

مولانا

دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت

والله که نخورد آن قدح را و بریخت

دل قالب مرده دید خود را بی‌تو

اینست سزای آنکه از جان بگریخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه