گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید

به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید

از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم

شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید

دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم

که گردم خاک و پیکانت برون از استخوان آید

زخوی نازکت جانا چنان اندیش ناکم من

که گر با خود سخن گویم ترا ترسم زیان آید

 
sunny dark_mode