ای میفروش گر نظری سوی ما کنی
از یک نظاره حاجت ما را روا کنی
مائیم دردمند و توئی عیسی زمان
باید که درد خسته دلانرا دوا کنی
چون نیست بر میتو بهائی در این جهان
اکرام آن به باده کشان بی بها کنی
وان جان و سر که گیری و آنگاه میدهی
منت نهی چرا که فنا را بقا کنی
میخانهٔ تو وقف و بنازم به همتت
کاین کار را برای رضای خدا کنی
هر صبحگاه میرسدم بر مشام جان
آن بوی میکه همره باد صبا کنی
گر زر مس وجود ز جودت شود رواست
تو خاک را به یمن نظر کیمیا کنی
گر نیستی تو مظهر لطف خدا ز چیست
بینی ز ما خطا و مزید عطا کنی
داری اگر ز لطف نظر جانب صغیر
سلطانی و تفقد حال گدا کنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
[...]
گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی
سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم
لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی
شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام
[...]
جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
[...]
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
[...]
کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.