مشتزنی را حکایت کنند که از دهرِ مخالف به فغان آمده و حلقِ فراخ از دستِ تنگ به جان رسیده، شکایت پیشِ پدر بُرد و اجازت خواست که: عزمِ سفر دارم، مگر به قوَّتِ بازو دامنِ کامی فرا چنگ آرم.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مُشک بسایند
پدر گفت: ای پسر! خیالِ مُحال از سر بهدَر کُن و پایِ قناعت در دامنِ سلامت کش که بزرگان گفتهاند: دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است.
کس نتواند گرفت دامنِ دولت به زور
کوششِ بیفایدهست وَسْمه بر ابرویِ کور
اگر به هر سرِ موییت صد خِرَد باشد
خِرَد به کار نیاید، چو بختْ بد باشد
پسر گفت: ای پدر! فوایدِ سفر بسیار است؛ از نُزهَتِ خاطر و جَرِّ منافع و دیدنِ عجایب و شنیدنِ غرایب و تفرّجِ بُلْدان و مجاورتِ خُلّان و تحصیلِ جاه و ادب و مزیدِ مال و مُکتَسَب و معرفتِ یاران و تجرِبتِ روزگاران، چنانکه سالکانِ طریقت گفتهاند:
تا به دکّان و خانه درگِرَوی
هرگز ای خام، آدمی نشَوی
برو اندر جهان تفرّج کن
پیش از آن روز کز جهان برَوی
پدر گفت: ای پسر! منافعِ سفر چنین که گفتی بیشمار است ولیکن مُسَلَّم پنج طایفه راست:
نخستین: بازرگانی که با وجودِ نعمت و مُکنَت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردانِ چابک. هر روز به شهری و هر شب به مَقامی و هر دم به تفرّجگاهی از نعیمِ دنیا مُتَمَتِّع.
مُنْعِم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
وآن را که بر مرادِ جهان نیست دسترس
در زادوبومِ خویش غریب است و ناشناخت
دوم: عالِمی که به منطقِ شیرین و قوّتِ فصاحت و مایهٔ بلاغت هر جا که روَد به خدمتِ او اِقدام نمایند و اِکرام کنند.
وجودِ مردمِ دانا مثالِ زرِّ طِلیست
که هر کجا بروَد قدر و قیمتش دانند
بزرگزادهٔ نادان به شَهْرَوا مانَد
که در دیارِ غریبش به هیچ نستانند
سِیُم: خوبرویی که درونِ صاحبدلان به مخالطتِ او میل کند که بزرگان گفتهاند: اندکی جمال به از بسیاریِ مال، و گویند: رویِ زیبا مرهمِ دلهای خسته است و کلیدِ درهای بسته؛ لاجَرَم صحبتِ او را همهجای غنیمت شناسند و خدمتش را منّت دانند.
شاهد آنجا که روَد، حرمت و عزّت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش
پرِ طاووس در اوراقِ مَصاحِف دیدم
گفتم: این مَنْزِلت از قدرِ تو میبینم بیش
گفت: خاموش که هر کس که جَمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش
چون در پسر مُوافِقی و دلبری بوَد
اندیشه نیست، گر پدر از وی بَری بوَد
او گوهر است، گو صدفش در جهان مباش
دُرِّ یتیم را همهکس مشتری بوَد
چهارم: خوشآوازی که به حنجرهٔ داوودی آب از جَرَیان و مرغ از طَیَران بازدارد؛ پس به وَسیلتِ این فَضیلت، دلِ مشتاقان صید کند و اربابِ معنی به مُنادِمَتِ او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.
سَمْعی اِلیٰ حُسْنِ الْاَغانی
مَنْ ذَا الَّذی جَسَّ الْمَثانی؟
چه خوش باشد آهنگِ نرمِ حَزین
به گوشِ حریفانِ مستِ صَبوح
به از رویِ زیباست آوازِ خوش
که آن حَظِّ نفس است و این قوتِ روح
یا کمینه پیشهوری که به سعیِ بازو کَفافی حاصل کند تا آبروی از بهرِ نان ریخته نگردد، چنان که خردمندان گفتهاند:
گر به غریبی روَد از شهرِ خویش
سختی و محنت نبَرَد پینهدوز
ور به خرابی فتَد از مملکت
گُرسَنه خفتَد مَلِکِ نیمروز
چنین صفتها که بیان کردم، ای فرزند، در سفر موجبِ جمعیّتِ خاطر است و داعیهٔ طِیبِ عیش. و آنکه از این جمله بیبهره است، به خیالِ باطل در جهان بروَد و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
هر آن که گردشِ گیتی به کینِ او برخاست
به غیرِ مصلحتش رهبری کند ایّام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همیبَرَدش تا به سویِ دانهٔ دام
پسر گفت: ای پدر! قولِ حکَما را چگونه مخالفت کنیم؟ که گفتهاند: رزق اگرچه مقسوم است، به اسبابِ حُصول، تعلّقْ شرط است و بلا اگرچه مقدور، از ابوابِ دخولِ آن احتراز واجب.
رزق اگرچند بیگمان برسد
شرطِ عقل است، جُستن از درها
ورچه کس بیاجل نخواهد مُرد
تو مرو در دهانِ اژدرها
در این صورت که منم با پیلِ دَمان بزنم و با شیرِ ژیان پنجه درافکنم؛ پس مصلحت آن است ای پدر، که سفر کنم کز این بیش طاقتِ بینوایی نمیآرم.
چون مرد درفتاد ز جای و مقامِ خویش
دیگر چه غم خورَد؟ همه آفاق جایِ اوست
شب هر توانگری به سرایی همیروند
درویش هرکجا که شب آمد، سرایِ اوست
این بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خود همیگفت:
هنروَر چو بختش نباشد به کام
به جایی روَد کش ندانند نام
همچنین تا برسید به کنارِ آبی که سنگ از صلابتِ او بر سنگ همیآمد و خروش به فرسنگ میرفت.
سهمگن آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج، آسیاسنگ از کنارش دررُبودی
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضهای در معبر نشَسته و رختِ سفر بسته. جوان را دستِ عطا بسته بود، زبانِ ثنا برگشود؛ چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملّاحِ بیمروَّت به خنده برگردید و گفت:
زر نداری نتوان رفت به زور از دریار
زورِ دَهمَرده چه باشد؟ زرِ یکمَرده بیار!
جوان را دل از طعنهٔ ملّاح بههم برآمد، خواست که از او انتقام کَشد، کَشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی، دریغ نیست. ملّاح طمع کرد و کَشتی بازگردانید.
بدوزد شَرَه، دیدهٔ هوشمند
درآرَد طمع، مرغ و ماهی به بند
چندان که ریش و گریبان به دستِ جوان افتاد، به خود درکشید و بیمُحابا کوفتن گرفت. یارش از کَشتی بهدرآمد تا پشتی کند؛ همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مُسامحت نمایند؛ کُلُّ مُدٰاراةٍ صَدَقَةٌ.
چو پرخاش بینی تحمّل بیار
که سهلی ببندد درِ کارزار
به شیرینزبانیّ و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
به عذرِ ماضی در قدمش فتادند و بوسهٔ چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند؛ پس به کَشتی درآوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارتِ یونان در آب ایستاده. ملّاح گفت: کَشتی را خَلَل هست؛ یکی از شما که دلاورتر است باید که بدین ستون بروَد و خِطامِ کَشتی بگیرد تا عمارت کنیم. جوان به غرورِ دلاوری که در سر داشت، از خصمِ دلآزرده نیندیشید و قولِ حکما که گفتهاند: هر که را رنجی به دل رسانیدی، اگر در عقبِ آن صد راحت برسانی، از پاداشِ آن یک رنجش ایمن مباش، که پیکان از جراحت بهدرآید و آزار در دل بمانَد.
چه خوش گفت بَکْتاش با خَیْلْتاش
چو دشمن خراشیدی، ایمن مباش
مشو ایمن، که تَنگدل گَردی
چون ز دستت دلی به تَنگ آید
سنگ بر بارهٔ حصار مزن
که بوَد کز حصار سنگ آید
چندان که مِقْوَدِ کَشتی به ساعد برپیچید و بالایِ ستون رفت، ملّاح زِمام از کَفَش درگسلانید و کَشتی براند. بیچاره متحیّر بماند. روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سِیُم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعدِ شبانروزی دگر بر کنار افتاد، از حیاتش رمقی مانده. برگِ درختان خوردن گرفت و بیخِ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوَّت یافت. سر در بیابان نهاد و همیرفت تا تشنه و بیطاقت به سرِ چاهی رسید، قومی بر او گِرد آمده و شربتی آب به پشیزی همیآشامیدند. جوان را پشیزی نبود. طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. دستِ تعدّی دراز کرد، میسَّر نشد. به ضرورت تنی چند را فروکوفت، مردان غلبه کردند و بیمحابا بزدند و مجروح شد.
پشّه چو پُر شد، بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست
مورچگان را چو بوَد اتّفاق
شیرِ ژیان را بدرانند پوست
به حکمِ ضرورت در پیِ کاروانی افتاد و برَفت؛ شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پرخطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که به تنها پنجاه مَرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردمِ کاروان را به لافِ او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته؛ لقمهای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید تا دیوِ درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهاندیده در آن میان بود. گفت: ای یاران! من از این بدرقهٔ شما اندیشناکم، نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که عربی را دِرَمی چند گِرد آمده بود و به شب از تشویشِ لوریان در خانه تنها خوابش نمیبرد؛ یکی را از دوستان پیشِ خود آورد تا وحشتِ تنهایی به دیدارِ او منصرف کُند و شبی چند در صحبتِ او بود. چندان که بر درمهاش اطّلاع یافت، ببُرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای تو را دزد بُرد؟ گفت: لٰا وَللّهِ! بدرقه بُرد.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
که بدانستم آنچه خصلتِ اوست
زخمِ دندانِ دشمنی بَتَر است
که نماید به چشمِ مردم، دوست
چه دانید اگر این هم از جملهٔ دزدان باشد که به عیّاری در میانِ ما تعبیه شده است تا به وقتِ فرصت یاران را خبر کند؟ مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیرِ پیر استوار آمد و مهابتی از مشتزن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت؛ سَر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبُرد؛ تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همیگفت:
مَنْ ذٰا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ الْعیسُ
مٰا لِلْغریبِ سِوَیَ الْغَریبِ اَنیسُ
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
مسکین در این سخن بود که پادشهپسری به صید از لشکریان دورافتاده بود، بالای سرش ایستاده، همیشنید و در هیأتش نگه میکرد، صورتِ ظاهرش پاکیزه و صورتِ حالش پریشان؛
پرسید: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سرِ او رفته بود اعادت کرد. ملکزاده را بر حالِ تباهِ او رحمت آمد؛ خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهرِ خویش آمد. پدر به دیدارِ او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شُکر گفت. شبانگه ز آنچه بر سرِ او گذشته بود: از حالتِ کَشتی و جورِ ملّاح و روستایان بر سرِ چاه و غدرِ کاروانیان با پدر میگفت. پدر گفت: ای پسر! نگفتمت هنگامِ رفتن که تهیدستان را دستِ دلیری بسته است و پنجهٔ شیری شکسته؟
چه خوش گفت آن تهیدستِ سلحشور:
جویِ زر بهتر از پنجاه من زور.
پسر گفت: ای پدر! هر آینه تا رنج نبَری، گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکُنی خرمن برنگیری؛
نه بینی به اندکمایه رنجی که بردم چه تحصیلِ راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟
گرچه بیرون ز رزق نتوان خوَرد
در طلب کاهلی نشاید کرد
غوّاص اگر اندیشه کند کامِ نهنگ
هرگز نکند دُرِّ گرانمایه به چنگ
آسیاسنگِ زیرین متحرّک نیست، لاجَرَم تحمّلِ بارِ گران همیکند.
چه خورَد شیرِ شَرزه در بنِ غار؟
بازِ افتاده را چه قوت بوَد؟
تا تو در خانه صید خواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بوَد
پدر گفت: ای پسر! تو را در این نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری، که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسرِ حالت را به تفقّدی جَبر کرد و چنین اتّفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد؛ زنهار تا بدین طمع دگرباره گِردِ ولع نگردی.
صیّاد نه هر بار شَگالی ببَرَد
افتد که یکی روز پلنگش بخورَد
چنان که یکی را از ملوکِ پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود، باری به حکمِ تفرّج با تنی چند خاصّان به مصلّایِ شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبدِ عَضُد نصب کردند تا هر که تیر از حلقهٔ انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد. اتّفاقاً چهارصد حُکمانداز که در خدمتِ او بودند جمله خطا کردند، مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی میانداخت؛ بادِ صبا تیرِ او را به حلقهٔ انگشتری دربگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونقِ نخستین بر جای مانَد.
گه بوَد کز حکیمِ روشنرای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زنَد تیری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
آوردهاند که پهلوانی از روزگارِ ناسازگار به ناله و فریاد آمده و کارِ گلویِ گشادش از تهیدستی و فقر به جان کندن کشیده بود. (از بسیارخواری و شکمبارگی با تهیدستی، جانش به لب رسیده بود)
اگر کمال و دانش را آشکار نکنند تباه و ناسودمند میمانَد چنانکه عود تا بر آتش سوخته نشود و مُشک تا ساییده نگردد بویِ خوش نپراکند.
پدر گفت: ای پسر! خیال بیهوده و باطل را از سرت بیرون کن و پایِ خرسندی در دامنِ جامهٔ ایمنی و آسودگی جمع کن و فراهم بنشین (به کنایه یعنی دل به خرسندی بِنِه و خویشتن را به مخاطره میفکن) که بزرگان گفتهاند: بختِ نیک به سعی و عمل به دست نمیآید و چاره، بیتابی نکردن (شکیبایی) است.
کسی نمیتواند دامنِ بخت را به قدرتِ بازو به چنگ آوَرَد، چنانکه خِضاب (رنگِ مو / حنا یا وسمه) بر ابروی شخصی نابینا کشیدن، کوششی ناسودمند است [و زشتیِ کوری را نمیپوشاند].
اگر در برابر هر تارِ مویِ خود صد عقلِ مصلحتاندیش هم داشته باشی، چون طالِعَت ناسازگار باشد، سودی نکند.
«نُزهَتِ خاطر»: شادیِ دل / «جَرِّ منافع»: جلبِ سود و کسبِ منفعت / «تفرّجِ بُلْدان»: تماشا کردن شهرها و گردش در آنها / «مجاورتِ خُلّان»: همنشینی با دوستانِ صادق / «مزیدِ مال و مُکتَسَب»:زیاد شدن مال و آنچه حاصل کردهای / «معرفتِ یاران»: شناختنِ دوستان / «تجرِبتِ روزگاران»: آزمودنِ آزمونی که در زمانها و ایّام بسیار فرا هم آمده / «سالکانِ طریقت»: روندگانِ راهِ حق
ای نادان تا خود را گرفتار خانه و دکّان کردهای، هرگز آدمی پخته نشوی و به جایگاهِ انسانی نرسی؛
پس برخیز و پیش از اینکه از این جهان رختِ سفر بربندی، به جهانگردی بپرداز و سیْرِ آفاق کن.
«ولیکن مُسَلَّم پنج طایفه راست»: ولی [سودهای سفر] به پنج گروه مقرّر است و به دیگران نمیرسد.
توانگر (پولدار) در کوه و هامون و صحرا بیگانه و آواره نیست، زیرا به هر جای فرود آید میتواند خیمه بزند و بستر آسایش بگسترد؛
ولی آنکه دستش به پول و آرزوهای اینجهانی نمیرسد، در زادگاه و وطنِ خویش نیز ناشناخته و بیگانه است.
شخصِ عالِم مانند رَزِ تمامعیار است که به هر جا روی آورد، بها و ارزش وی را به خوبی میشناسند؛
مِهتَر زادهٔ جاهل چون پولِ تقلبی است که در شهری رایج باشد ولی در کشورهای بیگانه بههیچش نپذیرند و نخرند. («شَهرَوا» یا «شهر روان» یا «شهر روا»: زرِ ناخالصی که یک حاکم محلی در مُلکِ خود به زور رایج سازد ولی در جاهای دیگر رایج نشود و آنرا قبول نکنند)
معنی «رویِ زیبا مرهمِ ...»: چهرهٔ نکو دوایِ دلهای ریش است و گشایندهٔ درهای قفل شده؛ همانا همنشینی با نیکوان را در همه جا قدر میشناسند و خدمتگزاری به آنان را با کمالِ امتنان و سپاس میپذیرند.
زیباروی به هر جا گام نهد وی را احترام کنند و ارجمند دارند، اگرچه پدر و مادر او را به خواری و بیمهری از برِ خود دور کرده باشند.
در میانِ برگههای قرآنها پَرِ طاووس یافتم و گفتم: این رتبه از شایستگیِ تو افزون است؛
پَر به زبانِ حال پاسخ داد: لب فرو بند که هرکه از زیبایی بهری دارد، به هرجا رود دست ردّ بر سینهٔ وی ننهند و از خود نرانند.
چون جوانِ زیبا را خویِ سازگار و چهرهٔ دلفریب باشد، غم نیست اگر پدر از وی بیزاری جوید؛
او خود گهر است، اگر وی را صدفی نباشد، پروایی نیست. زیرا مرواریدِ شاهوارِ یگانه را همهکس خریدار است.
«طَیَران»: پریدن / «اربابِ معنی»: آگاهدلان، معنیشناسان / «مُنادِمَت»: همنشینی کردن
گوشم به زیبایی و خوشیِ آوازهاست. کیست که تارهای دوم عود را به دست سود (یعنی عود نواخت)؟
آوایِ لطیف و سوزناک و دلپذیر در گوشِ یارانِ مستِ از شراب بسیار خوش است.
آوازِ خوب بِهْ از روی نیکو است؛ زیرا از صورتِ زیبا، نفس بهره گیرد و از آوای دلفریب، روان خورِش و پرورش یابد.
«کمینه پیشهور»: کمترین صنعتگر / «کَفاف»: وجه معاش، روزینه، روزگذار
اگر پارهدوزی (کسی که کفشهای پاره را درست میکند) از وطن خود به سرزمینِ بیگانه قدم نهد، به خاطر حرفهٔ خویش رنج و دشواری نمیبیند؛
و اگر شاهِ کشورِ سیستان (نیمروز) به پریشانی از مُلک و دولت بر افتد، چون پیشه و حرفهای نمیداند گرسنه سر بر زمین خواهد نهاد.
هر کس که گذشتِ روزگار به دشمنیِ وی قیام کند، به کارهای خلافِ نیکی و خیرش راه نماید؛
کبوتری که هرگز لانهٔ خود را باز نخواهد دید، تقدیرش دانهای نماید و به سودای آن به دامَش افکند.
معنی «رزق اگرچه مقسوم است .....»: روزی هرچند مشخص شده است، برای به دست آوردنش باید به کاری دست بزنی و بلا نیز اگرچه بر قلمِ تقدیر رفته باشد پرهیز از درهای نزول آن واجب است.
روزی را به حکمِ خِرَد باید از درهایش طلب کرد، هرچند خود قطعاً به روزیخواره خواهد رسید.
و اگر چه هیچکس تا پایانِ عمرش فرا نرسد، جان نخواهد سپرد، ولی تو هم به پای خود در دهانِ اژدها پا مگذار و از خطر کردن بپرهیز.
با این هیکل و وضعی که من دارم با فیلِ خروشان پیکار کنم و با شیرِ خشمآلود به زورآزمایی پردازم.
چون شخص از منصب و پایگاهِ خویش برکنده شود، از آن پس هر کرانهای از جهان مقرّ و مأوای او باشد.
هر شخص پولداری شبهنگام به کاخی رود ولی تهیدستِ بیخانمان هر کجا شب شود همانجا خانهٔ اوست.
همّت خواستن: با توجّهِ دل از خداوند برآمدن امیدی را خواستن.
چون طالع با هنرمندی ناسازگاری نماید، وی بجایی رَوَد که نام و نشانش گم شود و قدرش ناشناخته مانَد.
با این حالت پیوسته میرفت تا به کنارِ رودخانهای رسید که تختهسنگ از سختیِ موجِ آن بر رویِ تختهسنگ میغلتید و صدای آبش تا یک فرسنگ به گوش میرسید.
رودخانهای ترسناک که مرغابی هم از آن ترس و بیم داشت و کوچکترین موجِ آبش سنگِ آسیا را از ساحل به شتاب برمیکَنْد و میبُرد.
جمعی از مردم را مشاهده کرد که هر یک با دادنِ یک ریزه زر و سیم در کشتی سوار گشته و آمادهٔ سفر شده.
اگر پولی نداری به قوّتِ بازو از دریا نتوانی گذشت؛ نیرو به اندازهٔ ده زورمند هیچ نیست و سودی نکند، زری که کفایت هزینهٔ یک نفر را در سفر دریا کند، فرا هم آر.
حرص و آز چشمِ زیرکان را فرو میبندد و حرصْ پرندهٔ هوا و ماهیِ دریا را به دام میافکند.
معنی «جز این چاره نداشتند ...»: جز این گریزی نیافتند که با وی آشتی کنند و کرايهٔ کشتی را آسان گیرند یعنی به او ببخشند. معنی «کُلُّ مُدٰاراةٍ صَدَقَةٌ»: هر نرمخویی خود صدقهای به درویشان است در راهِ خدا که بلا را بگرداند.
چون تندخویی و دشمنی بینی بردباری پیشه کن که آسان گرفتن باعث بسته شدن درِ ستیزه و دعوا میشود.
فیلی را هم با سخنِ چرب و شیرین و مهر و لطف میتوان با یک تار مو کِشید و رام کرد.
معنی «پیکان از جراحت بهدرآید ...»: نوک آهنینِ تیر از زخم برون توان کشید ولی رنجشِ دل و آزردگیِ خاطر استوار بر جای میماند.
بزرگتر به سپاهی یا نوکر خود سخنی بسیار سودمند بیاموخت؛ که چون دشمن را آزردی از گزندِ وی در امان نیستی.
چون خاطری از تو آزرده شود، آسوده منشین که تو را نیز دل بیازارند؛
سنگ بر دیوارِ دژ میفکن که باشد که به کیفرِ آن از بارو سنگ بر تو افکنند.
چون پشّگان بسیار شوند، فیل را با همهٔ حملهوری و درشتی و استواری و نیرومندی مغلوب میسازند.
مورچهها چون با هم متحد شوند، پوستِ شیرِ خشمگین را میتوانند بَرکَنند.
معنی «کاروانیان را دید .....»: اهلِ قافله را هراسان و دل به مرگ استوار کرده یافت. گفت: نگران نباشید که در میان شما یک تَن باشم که خود پنجاه پهلوان را حریفم، دیگران هم مساعدت و پایمردی بکنند.
از مارِ گزنده هیچگاه خود را در امان نمیشمردم زیرا به خوی و صفتش نیک پی برده بودم؛
آسیبِ آن دشمن جانکاهتر است که خود را در دیدهٔ انسان دوست جلوه میدهد.
چه آگاهید شاید این مرد در شمارِ دزدان باشد که با تردستی و نیرنگ در این کاروان در آمده و مهیّا گشته است تا در هنگامِ فرصت همکارانش را آگاه کند؛ شایسته آن دانم که این مرد را همچنان در خواب ترک گفته و برویم.
کیست که با من سخن گوید و حال آنکه اشتران برای کوچْ مهار بسته شدند (و مرا تنها گذاشتند) آواره را جز آواره همدم نیست.
آن کس با آوارگان تندخویی میکند و بیمهری میورزد که به رنجِ آوارگی و دوری از یار و دیار سخت گرفتار نمانده باشد.
تنگدست سلاحورز سخت نیکو گفت که یک جو زر داشتن به از پنجاه من نیرو داشتن.
آیا نمینگری با کمی محنت که کشیدم چه مایه آسایش به دست آوردم و به زهری که چشیدم چه اندازه شهد فراهم کردم؟
اگرچه جز روزیِ مقسوم لقمهای به کام نرسد با این حال در جُستنِ آن سستی سزاوار نیست.
اگر صیّادِ مروارید از دهانِ نهنگ پروا کند و به دریا فرو نرود، هیچگاه مرواریدِ قیمتی به دست نیاورد.
سنگِ زیرینِ آسیا بیجنبش است، ناگزیر سنگینیِ سنگِ گردانِ زِبَرین را میکشد و گرانیِ بار میبرد.
چون شیرِ ژیان در بنِ غار بماند، طعمه نیابد و باز اگر از لانه برون نپرد، بی خورش ماند؛
تو هم تا شکارگاهت تنگنای خانه باشد از بیقوتی و ضعیفی دست و پایت چون عنکبوتِ خانهنشین باریک و لاغر خواهد بود.
پدر گفت: ای پسر! این بار تقدیر با تو همراهی کرد و شانس تو را راهنمایی کرد که نیکبختی به تو باز خورد و بر تو رحمت کرد و شکستهحالی و ضعفِ تو را با پرسشی مهرآمیز باز آورد و تو را مکو حال کرد. و واقعهای اینچنین کم روی دهد و یک پیشآمدِ تنها و کم نظیر را مقیاس و اصل کلّی نتوان دانست.
صیاد هر مرتبه شغالی شکار نمیکند، پیش میآید که روزی خود طعمهٔ پلنگ گردد.
گاهی پیش آید که دانایی روشندل در کاری صواب نیندیشد؛
و گاه بوَد که طفلی بیدانش تیری به اشتباه بر هدف افکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۸ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.