گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

خلف الصدق فیض علی شاه طبسی رحمة اللّه بوده و اصل ایشان از رقهٔ طبس است و سلسلهٔ ایشان از نجباء ارباب کمال و علمای آن ولایت بوده‌اند و میرزا عبدالحسین والد ایشان که به فضل علیشاه مشهور است با فرزند خود به اصفهان و شیراز آمدند و طالب سلوک شدند. بالاخره پدر و پسر هر دو مرید سید معصوم علی شاه هندی بودند و سید مذکور به اذن جناب شاه علی رضای دکنی به ایران آمده بود و طالبان را ارشاد می‌نمودو طریقت نعمة اللّهی داشت. گویند سیدی پاکیزه خصال و کاملی صاحب حال بود. غرض، در بدو دولت زندیه در شیراز توقف کرد. جمعی از در اقرار درآمدند و جمعی منکر شدند. آخرالامر کریم خان زند حکم به اخراج ایشان از شیراز داد. لهذا سید با مریدان قدم از شهر بیرون نهاد. در بلاد ایران پای سیاحت گشاد.

آخرالامر علماء سوء درعراق عجم او را مقتول کردند و در رود مشهور به قراسو افکندند. نورعلی شاه مدتی در عتبات عالیات عرش درجات سقایت می‌کرد. بدان نیز راضی نشدند و نگذاشتند لاجرم به بغداد رفت. احمد پاشا حاکم بغداد او را اکرام و احترام نمود. مثنوی جنات الوصال در آنجا منظوم فرمود. از بغداد به موصل رفته در سنهٔ ۱۲۱۲ در موصل وفات یافت و در جوار مرقد حضرت یونس نبی مدفون شد. به هر صورت وی از متأخّرین عرفاست و جمعی کثیر از علماء و حکما دست ارادت به وی داده‌اند و مریدان چندان در جلالت قدر وی سخن راندند که حد ندارد. العِلمُ عنداللّه. مولانا عبدالصمد همدانی از علماء و فقها و کهف الحاج حاجی محمد حسین اصفهانی و میرزا محمد رونق کرمانی و سید ابراهیم تونی و جمعی دیگر از علماء و حکماء و فقها مرید وی بوده‌اند. اکنون نیز بسیاری از معاصرین از اهل اخلاص و ارادت آن جنابند. بالجمله او را نظماً و نثراً رسالات است از جمله رسالهٔ جامع الاسرار و رسالهٔ اصول و فروع است و تفسیر سورهٔ بقره و کبرای منظوم و تفسیر خطبة البیان منظوم کرده. مثنوی جنات الوصال و دیوان غزلیات وی دیده شد. این اشعار از اوست:

مِنْاشعار مثنویّ جنات الوصال

ای مبرا حمدت از تحمید ما

وی معرا مجدت از تمجید ما

حمد تو شایستهٔ تحمید تست

مجد تو وابستهٔ تمجید تست

ذکر تحمیدت فزون است از مقال

فکر تمجیدت برون است از خیال

حمد و مجدت گرچه ذکر و فکر ماست

هر دو مستغنی ز فکر و ذکر ماست

ای ز حمدت شمه‌ای از کار ما

وی ز مجدت رشحه‌ای افکار ما

آنچه در فرقان و قرآن منطوی است

حمد و مجدت جمله بر آن محتوی است

غیر حمدت نیست فرقان دگر

غیر مجدت نیست قرآن دگر

در مقام فرق فرقان آمده

در مقام جمع قرآن آمده

یک کتاب است و عباراتش بسی

یک خطاب است و اشارتش بسی

گه ز مبدء گوید و گه از معاد

گه ز راشد گوید و گه از رشاد

گاه عقل و نفس را توأم کند

گه طبیعت با هیولا ضم کند

گه دهد الفت میان هرچهار

صورت و معنی کند تا آشکار

گاه ایجاد عناصر می‌کند

گاه تعداد مظاهر می‌کند

گه ز هر عنصر نماید مظهری

ظاهر از مظهر ظهور دیگری

از عناصر گاه ترکیب آورد

زان موالیدی به ترتیب آورد

تا هویدا نفس حیوانی شود

جلوه گاه روح انسانی شود

در نعت حقیقت محمدیؐ

جوهر اول که روح اعظم است

نایب حق پادشاه عالم است

منشاء امر حدوث است و قدم

نسبتش هم با وجود و هم عدم

از یکی دو استفادت می‌کند

وز دگر رویش افادت می‌کند

منبسط بسط الوهیت ازوست

منتشر نشر ربوبیت از اوست

اوست تمثال جمال بی مثال

مظهر ذات و صفات ذوالجلال

روح اعظم اول آخر آدم است

آدم اینجا روح اسم اعظم است

آخر این دور عین اول است

دو کسی بیند که چشمش احول است

بینشان است ارچه دارد صد نشان

لامکان است ارچه دارد صد مکان

در شرح حدیث کُنْتُ کَنزاً مَخْفّیاً

گنج مخفی آن قدیم لایزال

خود جمیل و بود خواهان جمال

گرچه بی آیینهٔ ارواح ما

بی ظهور کثرت اشباح ما

آینه‌ای از علم دایم پیش داشت

جلوه‌ای بر خویش از حد بیش داشت

خواست در جام جهان بین اولاً

جلوه گر گردد جمالش مجملاً

پس مفصل در مرایای جهان

رایت علمی به عین آرد عیان

لاجرم آیینه پیدا کرد او

راز پنهانی هویدا کرد او

گنج‌ها در علم بودش مختفی

خوش به عین آورد آن گنج خفی

حب ذاتی کرد این عالم عیان

کنت کنزاً خود کند اینها بیان

مرجع و مبدء تماشاییست بس

برمیان سیر و تماشاییست بس

آدمی را مبدء و مرجع یکی است

آمد و شد بی حد و مجمع یکی است

ذره ای کان ظاهر آمد در وجود

آفتابی دان کزان مطلع نمود

گر مقید ور فرید مطلق است

بازگشت جملگی سوی حق است

دل درین معنی مرا شد رهنمون

رایت اِنّا الیهِ راجِعون

عالم اجسام آمد مختصر

عالم ارواح شد بی حد و مر

سالکی کان عارج نیکو بود

خود سلوک او عروج او بود

هر یک از سلاک را ز اسمای حق

کرده نامی پردهٔ معراج شق

اسم جامع کاعظم اسماء بود

عین مقصود همه اشیا بود

در معارج معرج نیکوست او

معرج انسان کامل اوست او

نفس اماره در انسان کبیر

باشد ابلیس و نباشد زان گزیر

وان بود جزوی ز اجزای جهان

مظهر اسم مضل فاش و نهان

هر کجا طفلی که مادر زایدش

جفت او دیوی به همره آیدش

وهم بی شک خلق را شیطان بود

گرچه اندر صورت انسان بود

رو مجرد شو کزو یابی خلاص

بی وساوس جا کنی در بزم خاص

در صفت جنّات و تحقیق نبوت و ولایت

زاهدان را جنت موعوده است

عارفان را جنت مشهوده است

این چنین جنت که ما را در دل است

هر کسی را در جهان کی حاصل است

این جنان کاندر دل مامنطوی است

جنتی پر از نعیم معنوی است

هفت جنت از صفات سبعه خاست

هشتمین خود جنت ذات خداست

در نبوت بین ولایت مستتر

از رسالت بین نبوت مشتهر

خود ولی را وجه می‌باشد یکی

وان یکی وجه ولایت بی شکی

می‌رسد بی واسطه او را مدام

باده‌های فیض ربانی به جام

لیک از وجه نبوت هر نبی

فیض حق باواسطه یابد همی

واسطه چه بود نزول جبرئیل

کاورد وحی خداوند جلیل

همچنان بی واسطه فیض اله

یابد از وجه ولایت گاه گاه

خود رسول این هر دو وجه معتبر

دارد و می‌باشدش وجه دگر

وان بود وجه ولایت بس مفیض

کرده از ارسال خلقی مستفیض

مصطفی ختم رسل فخر امم

باسط وحی آن رسول محتشم

جامع هر سه مراتب آمده

در مراتب جمله راتب آمده

هم ولایت هم نبوت باشدش

هم رسالت با فتوت باشدش

این ولایت از نبوت برتر است

وین نبوت بر ولایت افسر است

هر رسولی خود نبی بر حق است

هر نبی‌ای خود ولی مطلق است

هر ولی را خود نبوت کی بود

هر نبی خود با رسالت کی شود

جز رسول اللّه که بد باب بتول

هم نبی و هم ولی و هم رسول

از نبوت منتظم دار فناست

وز ولایت محترم دار بقاست

آن بشر را نعت و این وصف حق است

آن مقید باشد وین مطلق است

این به استعداد هر قومی مُعِد

وین به استمداد هر دوری ممد

خود ولی کامل آن باشد که او

باشد اخلاقش همه اخلاق هو

ذکر او باشد خفی و هم جلی

الولی الولی الولی

الولی اسم علیّ عالی است

در ولایات ولایت والی است

الولی در بزم ما ساقی بود

هم به حق فانی و هم باقی بود

و لَهُ ایضاً

شرح حال دام ناسوتی شنو

رشح بال مرغ لاهوتی شنو

کیست دانی مرغ لاهوتی تو

چیست دانی دام ناسوتی تو

مرغ تو آن روح انسانی بود

دام تو خود نفس حیوانی بود

چون کند مرغ تو آهنگ وصال

برگشاید سوی اصل خویش بال

ظاهر او را دوبال محکم است

در یسار و در یمینش همدم است

در یسارش بال قرآن مبین

سنت پیغمبرش بال یمین

هم دو بال باطنی باشد مبین

ذکر و فکرش در یسار و در یمین

ذکر چه بود یاد حق در جان ودل

فکر چه بود سیر اندر آب و گل

جان ودل مرآت انوار یقین

آب و گل نقش سموات و زمین

آنچه در آفاق می‌باشد عیان

جمله در انفس بود فاش و نهان

وآنچه در آفاق و انفس محتوی است

جمله در انسان کامل منطوی است

کامل ار چه با همه ملحق بود

لیک از قید همه مطلق بود

صورت و معنی عالم سر به سر

اندرین آیینه باشد جلوه گر

هشت جنت را تماشاگاه بین

هف دوزخ لیک اندر راه بین

جنت و ناری که موعود تو است

گر بدانی جمله مشهود تو است

آنچه فردا از کم و بیشت بود

بیش و کم امروز در پیشت بود

این موافق بودن اخلاق تست

وفق اخلاق تو با خلاق تست

گر نه خلقت شد یکی با خلق حق

نار ناکامت بسازد محترق

سالکانی کز حقیقت واقفند

در بهشت و دوزخ خود عارفند

سالکی کز این مراتب آگه است

جمله جنات و جحیمش در ره است

باز اندر خلق و خوی خویش بین

جنت و ناری عجب در پیش بین

وسعت خلقت نعیم جانفزاست

تنگی خویت جحیم جانگزاست

در بیان تعداد مقامات سلوک

سالکان را نه مقام معنوی است

هر مقامی بر سپهری محتوی است

سالکی کان واقف منزل نشد

در ره تحقیق صاحب دل نشد

شرع پیغمبر چو دانستی تمام

کردی اندر منزل اول مقام

دل چو گشتت در شریعت باصفا

بازت آید در طریقت رهنما

در طریقت چونکه بنهادی تو گام

منزل دویم ترا گردد مقام

چون مقامت منزل دویم شود

دل ترا در بحر معنی گم شود

بازت آرد در مقام معرفت

ریزدت در کام جام معرفت

آفتابی در دلت طالع شود

هر نفس نوری از آن لامع شود

از حقیقت منزلی بنمایدت

نقش غیر از لوح دل بزدایدت

از حقیقت چون دلت پر نور شد

ظلم شرک از درونت دور شد

منزل چارم مقام جان تست

جان حریم حضرت جانان تست

باز آرد دل به وحدانیّتت

منفرد سازد به فردانیتت

نور وحدانیت چون رو کند

رویت از هر سوی در یک سو کند

از یقینت دور سازد هر شکی

جسم و جانی خود نبینی جز یکی

چون ازین منزل دلت آگه شود

پس ششم منزل ترا خرگه شود

دل درین منزل گشودت چونکه یار

دار و دیاری نبینی غیر یار

یار اینجا کیست شیخِ راه تو

جلوه گاه او دل آگاه تو

شیخت اندر خویش چون فانی کند

محرم اسرار ربانی کند

منزل هفتم براندازد نقاب

بر رخت هر سو نماید فتح باب

در حریم جان نماید داخلت

نور حق گیرد فرو جان و دلت

نور حق چون با تجلی حضور

در دلت فرماید آهنگ ظهور

از فنای شیخ برهاند ترا

فانی فی اللّه گرداند ترا

این فنا در حق چو آمد حاصلت

رو نماید باز هشتم منزلت

باقی باللّه چون گشتی تمام

خود نهم منزل ترا گردد مقام

این مقام از هر مقامی برتر است

این مقام از نور قدرت انور است

این مقام سید و یاران اوست

منزل خاص وفاداران اوست

فی النّصیحة و الموعظه

غافلا تا چند بر خود غرّه‌ای

نیستی خورشید باللّه ذره‌ای

ذرّه‌ای از مهر تابان دم مزن

قطره‌ای از بحر عمان دم مزن

چند نازی کاین کرامات من است

چند نازی کاین مقامات من است

چند وصف خود مناجاتت بود

خواهشات نفس حاجاتت بود

حال را از واقعه نشناختی

سر ز جیب واهمه افراختی

در تپش آیی که هست اینم کمال

ضعف و غش آری که اینم هست حال

وجد و رقص آری که مملو از حقم

دست و پا کوبی که از خود مطلقم

گاه یاهو گاه یا مَنْهو زنی

گاه همچنون فاخته کوکو زنی

تفرقه از جمع خود ناکرده فرق

پای تا سر در علایق گشته غرق

مرغ دل در ذکر رب نگشوده لب

های و هو را فرض کرده ذکر رب

این قدر ای بی ادب بر خود مناز

رو چو مردان پیشه کن عجز و نیاز

تا قبول حق شوی در بندگی

بندگی بخشد ترا پایندگی

بندگی چه بود به حق پیوستنت

چیست آزادی ز خود وارستنت

بندگی برهاندت از ماو من

بندگی بستاندت از خویشتن

بندگی با حق شناسایت کند

در مقام قرب مأوایت کند

طالبا گر بایدت پایندگی

بندگی کن بندگی کن بندگی

ای برونت قطرهٔ ماء منی

وی درونت لُجّهٔ ما و منی

فِی وصف الصّلوة و الطّاعات

هر که را داغ منی شد در لباس

نیست ظاهر نزد مرد حق شناس

تا نشویی دامن از ما و منت

از منی کی پاک گردد دامنت

از منی تن را نکرده شست و شو

بی طهارت کی توان کردن وضو

در نمازت نیز می‌باید حضور

تا شود مقبول درگاه غفور

گرنه نوری از حضورت در دل است

هر نمازی کان کنی بی حاصل است

در نماز بی حضورت نیست نور

لا صلوةَ تَمَّ اِلّا بالحضور

گر نمازی این چنین حاصل کنی

خویشتن را بندهٔ مقبل کنی

رو نمازی این چنین آغاز کن

خانهٔ دین را عمودی ساز کن

در نمازت گنج‌ها باشد نهان

هر یکی بهتر ز صد ملک جهان

تا نگردد جسم و جان طاهر ترا

گنج مخفی کی شود ظاهر ترا

رو به دست آر از تجرد فوطه‌‌ای

خوش به دریای فنا خور غوطه‌ای

در وضویت باز باید شست و شو

شستنت از هر دو عالم دست و رو

خوش درآ در خلوت امید و بیم

بر مصلای اقامت شو مقیم

رو به سوی قبله‌ای تعظیم کن

دل به محراب رضا تسلیم کن

قبله را چون یافتی رکن مقام

با حضور اندر اقامت کن قیام

جز حضور ا جمله چشم دل بپوش

در قیام و نیت و تکبیر کوش

خوش به تکبیرخدا دستی برآر

یعنی از کف غیر حق را واگذار

جامهٔ احرام در بر ساز کن

بابِ دل ز اللّه اکبر باز کن

چون زتکبیرت در دل باز شد

از حضورت ساز و برگی ساز شد

نعمتی بهتر ازین نعمت کجاست

دولتی خوشتر ازین دولت کجاست

وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَه

چون ولی اللّه را اندر نماز

ساز و برگ بی خودی گردید ساز

آمدش جراح در وقت سجود

در کف پا هر طرف زخمی گشود

تا که پیکان غزا آرد برون

چون برآورد او نزد آه از درون

مستی حق بود چون او را به سر

کی ز زخم پای می‌بودش خبر

تا تو مست بادهٔ دنیاستی

بی خبر ازمستی مولاستی

مست دنیا تا به کی هشیار شو

خواب غفلت تا به کی بیدار شو

معنی اسلام در تسلیم یاب

مَنْسَلِمْاز شیخ ره تعظیم یاب

ساز و برگی از شهادت ساز کن

اَشْهَدُ اَنْلا اله آغاز کن

در شهادت چون علم افراختی

مرکب معنی به میدان تاختی

هرچه بینی نفی کن در لااله

تا به اثبات حقت آرد گواه

غیر معبود آنچه مقصودت بود

گر بدانی جمله معبودت شود

تو یکی باشی و معبودت هزار

تو یکی باشی و مقصودت هزار

چون کنی با این همه معبود تو

چون کنی با این همه مقصود تو

گرنه بر این جمله تیغ لاکشی

رخت مشکل جانب الا کشی

لا بگوی و نفی معبودات کن

غیر الا ترک مقصودات کن

آنچه الا گفتیش معبود نیست

گرچه جز معبود ازو مقصود نیست

او مقدس از عبارات تو است

بس منزه از اشارات تو است

از عبارت کی توان معبود یافت

از اشارت کی توان مقصود یافت

لا والا حرف و صوتی بیش نیست

حرف و صوتت غیر وصف خویش نیست

حرف و صوت از تختهٔ دل برتراش

وحدت صرف است این آهسته باش

باب تجریدت چو بر دل باز شد

دل به توحید حقت دمساز شد

لا و الایی نبینی جز یکی

پست و بالایی نبینی جز یکی

در صفت اهل ذکر وتمجید عارفین

هر که حق را بندهٔ فرمانبر است

دل به ذکر حق مدامش انور است

آنکه ذاکر نیست او نبود مطیع

عاصی است و ردِّ درگاه رفیع

دل که با ذکرش ندارد اشتغال

نیستش نوری بجز زنگ ضلال

دل که از ذکر خدا شد صیقلی

گرددش نور هدایت منجلی

ذکر و غفلت را نتیجه بالمآل

آن هدایت باشد و این یک ضلال

دل مجرد ساز از هر ساز و برگ

همچنان که بایدت در وقت مرگ

گرچه نبود هیچ در یادت کسی

لیک پیش یاد حق می‌دان بسی

ذاکری کو عجز ورزد در عمل

هیچ از عجبش نزاید جز خلل

گر به ذکر حق بلندی بایدت

ترک عجب و خودپسندی بایدت

هرکه ذکرش بیش می‌شد مصطفی

همچنان می‌گفت لااحصی ثنا

معرفت را مصطفی چون داد داد

در مقام ماعرفناک ایستاد

دل مرا چون شیشه، ذکرش باده است

جان من زین باده مست افتاده است

جان چو از این باده‌ام مست اوفتاد

جام هشیاریم از دست اوفتاد

گر خطایی سرزند بر من مگیر

زانکه عفو از مست باشد ناگزیر

گفت پیغمبر که ذکر لا اله

هست مفتاح جنان بی اشتباه

وَاذْکُرِ اللّهَ کَثیراً گوش کن

جرعه‌ها از ذکر هر دم نوش کن

نیست فانی این می و باقی بود

باقی‌اش در بزم جان ساقی بود

گر بقا جویی می باقی طلب

می بنوش و طلعت ساقی طلب

ساقی‌ام باقی و باقی می‌دهد

چون ننوشم می که ساقی می‌دهد

ساقی‌ام هر دم ز انعام دگر

ریزد اندر کام جان جام دگر

تا لبالب جامم از می کرده است

ورد جانم ذکر الحی کرده است

مستی‌ام را شد چو جوش از حد فزون

سوی اسم اعظمم شد رهنمون

ذکر ذات از هرچه گویم برتر است

در صفت تاج علوش بر سر است

هیچ اسمی را بجز اسم اله

نیست سوی قلب آن از قلب راه

جیب غیب آورده خلخال ندای

تا نهد مانند وحی او را به پای

ذکر ذات از تعمیه کردم عیان

گرچه درصد پرده می‌باشد نهان

عاشق شمعی برو پروانه باش

طالب گنجی برو ویرانه باش

تن رها ناکرده هیچ از جان مگوی

جان فداناکرده از جانان مگوی

دل ز کف ناهشته از دلبر مپرس

این صدف نشکسته از گوهر مپرس

ترک دل گوی و به دلبر روی کن

با جفای آن ستمگر خوی کن

هرچه آید بر تو زان جور و جفا

مرحبا گویش به صد صدق و صفا

دیده از ماضی و مستقبل بدوز

طایر اندیشه‌ها را پر بسوز

رخت بیرون بر ز کوی قیل و قال

باش ساکن در سرای وجد وحال

دست کوته ساز از تدبیر خویش

سر مپیچ از رشتهٔ تقدیر خویش

بایزید آن مست صهبای رضا

گفت بودم در رضایش سال ها

حالیا او در رضای من بود

وانچه دارد از برای من بود

همچنین فرموده آن سلمان پاک

کاین زمین و آسمان و آب و خاک

شش جهت با چار ارکان سر بسر

آنچه پیدا هست و پنهان در نظر

در رضای من بود یکسر به پای

زانکه می‌باشد رضایم از خدای

شیرمردی کاندرین وادی بمرد

زنده گشت و جان به آزادی سپرد

محو عشقم من حلولی نیستم

چون تو مملو از فضولی نیستم

گفت یارم هرکه او یار من است

عاشق زار دل افکار من است

من هم او را عاشقم لیک از جفاش

خون چو ریزم خویش باشم خونبهاش

من چو جان درباختم در راهِ دوست

نیستم جز دوست اندر مغز وپوست

رهروانی کز ره آگاه آمدند

بی سر و پا اندرین راه آمدند

صبح صادق می‌دمد بیدار شو

نور جاذب می‌رسد هشیار شو

رخ فرو شو از غبار خفتگی

وز سرت بیرون کن این آشفتگی

مّنْغزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه

کردم چو از لا رخ سوی الا

دیدم مسما خود را در اسما

تا تو نشینی ایمن به ساحل

کی در کف آری دُرّی ز دریا

سال‌ها در خود سفر کردیم ما

در سفر عمری به سر کردیم ما

شهرها دیدیم بی حد و شمار

عالمی زیر و زبر کردیم ما

بار افکندیم در هر منزلی

پس سبک ز آنجا گذر کردیم ما

غوطه‌ها خوردیم در دریای عشق

عالمی را پرگهر کردیم ما

یک پرتو حسنِ رخ تو کرده تجلی

وز وی شده موجود وجود همه اشیا

تن رها کن همچو ما جانی طلب

جان و تن در با زو جانانی طلب

خاطرِ جمعی اگر خواهی بیا

حلقهٔ زلف پریشانی طلب

زاهد آزار دل سوختگان پیشه مکن

شمع رویش نگر و منصب پروانه طلب

دل بود گوهر یک دانه و تن همچو صدف

صدف تن بشکن گوهر یک دانه طلب

می‌نماید به جهان آنچه ز پیدا و نهان

همه یک پرتو حسن رخ جانانهٔ ماست

گرچه هرگز ز بد و نیک جهان دم نزنیم

از کران تا به کران قصّهٔ افسانهٔ ماست

ای زن صفت به غفلت خواب و خیال تا کی

مردانه وار بگذر زین خواب و زین خیالات

از کشف و از کرامات بیهوده چند لافی

حیض الرجال آمد این کشف و این کرامات

زاهد ار عیب باده نوشان کرد

خبر از سِرِّ کردگارش نیست

ای بی خبر از باخبر عشق چه پرسی

کان کس که خبر شد ز خبر بی خبر آمد

یک بیان از معانی عشقش

در معانی بیان نمی‌گنجد

سِرّی است نهان در دل مردان ره عشق

کاین را نتوان گفت عیان جز به سر دار

رازی که نهان بود پس پرده حریفان

کردند عیان با دف و نی بر سر بازار

نیست باکم ز آتش نمرودیان

گر بسوزانندم از کین چون خلیل

من غلام همت آنم که او

کار پیغمبر کند بی جبرئیل

ای زن صفت از عشقش تا چند سخن گویی

این راه نگردد طی بی همت مردانه

گر زانکه گدای شهر صد گونه هنر دارد

هرگز ندهندش راه در محفل شاهانه

چنان مستم ز یار نازنینی

که از مستی ندانم کفر و دینی

خوشا آن کهنه رند عور سرمست

که نه بت باشدش نه آستینی

ترا آن دیده نبود ور نه دلدار

تجلی کرده از هر ماء و طینی

درین مزرع بجز نور علی کیست

که بخشد خرمنی بر خوشه چینی

چو بودم من حجاب اندر میانه

برفتم از میان من تا تو باشی

اگرچه تو نهانی از نظرها

ولی از هر نظر بینا تو باشی

به صورت ما چو مینا و تو چون می

به معنی خود می و مینا تو باشی

شدی چون فارغ از هر اسم و معنی

مسمای همه اسما تو باشی

هنوز از عالم فانی برون ننهاده‌ای گامی

برو زاهد چه می‌دانی تو سر عالم باقی

مِنْ ترجیعاته

صورت ما چو جام و معنی می

باطناً نایی است و ظاهر نی

از وجودش وجود ما موجود

بی وجودش وجود ما لاشی

مطلب خود ز خود طلب می‌کن

زانکه مطلوب خود خودی هی هی

در ره عاشقان خرد لنگ است

کی به عقل تو گردد این ره طی

هر که نوشیده بادهٔ عشقش

برده بر آب زندگانی پی

وانکه شد کشته در رهِ جانان

گشته در کیش عشقبازان حی

گوش جان برگشا و شو خاموش

سرّ نایی عیان شنو از نی

که همه فانی اند و باقی یار

لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار

نور رویش به دیده پیدا کن

دیده زان نور پاک بینا کن

جام گیتی نما به دست آور

عکس ساقی در آن تماشاکن

از خودی بگسل و به او پیوند

رو وصال خدا تمنا کن

غیر حق گر ز دل کنی بیرون

حق بگوید که روی با ما کن

چشم سر برگشا ببین رویش

دیده بر حسن یار زیبا کن

قطرهوش اندر آ بدین دریا

خویشتن را غریق دریا کن

گر به دیوان دل فرو نگری

این به لوح ضمیر انشا کن

که همه فانی اند و باقی یار

لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار

نقش او در خیال میبینم

در خیال آن جمال میبینم

آب حیوان و چشمهٔ کوثر

جرعهای زان زلال میبینم

نقش غیری اگر خیال کنم

آن خیال محال میبینم

بزم عشق است و عاشقان سرمست

همه در وجد و حال میبینم

عیش دنیا و عشرت مردم

سر به سر قیل و قال میبینم

مجلس عاشقان به وجد آمد

ذوق اهل کمال میبینم

زاهدان را برای دنیی دون

روز و شب در جدال میبینم

در لگدکوب نفس هر ساعت

سرشان پایمال میبینم

تا به دریای دل فرو رفتم

در زبان این مقال میبینم

که همه فانی اند و باقی یار

لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار