گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

چو لچمن رفت، راون وقت آن یافت

که گرگ کهنه، بره بی شبان یافت

به کام اژدها بی رنج شد گنج

مرا زان اژدها بر گنج صد رنج

به ص حرای خُتَن شد بعد بس دیر

غزال مشک، صید هفت سر شیر

پری در زعفرانی پرنیانی

بهاری بود همدوش خزانی

پرندی زر و حسن آرای دلدار

گل خندان شگفت از زعفران زار

به روی آن پری شد دیو حیران

ز پا افتاد و خود را شد نگهبان

روان شد جانب حور پری زاد

به تغییر لباس خویشتن شاد

به شکل برهمن شد بید خوانان

همی گفتند لعنش بی زبانان

ادب کرد آن صنم زان بید خوانی

طلب کرد از کمال مهربانی

برهمن دید آن بت ساخت مهمان

نمود از سرو گلگون میوه باران

به پرسش گفت سرگردان نهادی

درین صحرا ی غولان چون فتادی؟

بدین میوه قناعت کن بیار ام

شکار آرد کباب تر دهد رام

بگفتش رهزن جان جهانی

فرامش کردم ازتو بید خوانی

دلم از دست بردی وه چه رویی

ز پا افتادم از دستت چه گویی

ببین ای حوروش کاخر کجایی

که هستی از کجا و از چه جایی؟

جنک را دخترم گفت آن پری زن

جهانجو رام جسرت شوهر من

به بختش از قضا شو ری فتاده ست

پدرش اخراج چندین سال داده ست

بسی بگذشت آنچه بودنی بود

کمک مانده است از آن ایام معهود

چو وقت آید ز غم آزاد گردیم

رویم اندر وطن یا شاد گردیم

چو گفت از سر گذشت آنگاه بشکفت

به بلقیس زمانه اهرمن گفت

چه می مانی درین دشت خطرناک؟

که مه بر آسمان زیبد نه بر خاک

پری رویا مشو غول بیابان

ترا قصر ارم می شاید ایوان

چرا گریه به بخت خویشتن نیست

که اندوهت نصیب هیچ زن نیست

هزار افسوس زین عمر تو با رام

نه گل بر بسترت، نی باده در جام

نه رنگین کسوتت، نی زیب زیور

چو گل تا کی کنی از خار بستر؟

نه من چون رام تو طالع سیا هم

به زرین شهر لنکا پادشاهم

چه ضایع با گدا سازی جوانی

بیا ای مه ! به شه کن کامرانی

پرستارت کنم حوری ن ژادان

کنیزانت دهم اختر نهادان

به بخت گوهری ک ن پادشاهی

برَد فرمانت از مه تا به ماهی

صنم گفت ای برهمن بید خوانان

مشو بی دین به عشق مه جبینان

مکن زنهار بید ای زشت بد نام

کنی تا عشقبازی بابت رام

مرا بشناس خود را نیز بشناس

جگر را پاس دار از نیش الماس

برهمن دیده، خدمت کردم از جان

تویی بی دین، نه دین داری نه ایمان

ز حرف کژ زبان تو تراوید

زبان باید به قصد جانت ببرید

ز برّیدن به توبه گر کنی دیر

بشویایی به آتش همچو شمشیر

به شکل خویش گشت و گفت راون

چه ترسانی مرا از رام و لچمن؟

نمی دانی که دیو ده سرم من

ز نُه گردون به شوکت بر ترم من

به ده سر، بیست بازو شد نمایان

لباس سرخ شد چون تیغ رخشان

زمین لرزید گاو از پا در افتاد

ز بانگش کوه و دشت آمد به فریاد

ز صحرا گشت وحش و طیر نایاب

درختان خشک گشتند و لب آب

به قصد آن پری آمد غریوان

چو باد تند آبان بر گلستان

چه نفرینها که بر کارش جهان گفت

زمین و آسمان نفرین کنان گفت

چه شد سلطان عشق غیرت آیین

که از معشوق و عاشق می کشد کین

نباشد دوستی دیو جز ریو

به مردم عشق می زیبد نه با دیو

همان سرمه کزو چشم است نیکو

اگر بر رو کشی گردی سیه رو

سپیدی کآبروی و نور روی است

سیه پوشیده باید چون به موی است

همان آتش که دین را سود ازان است

به تیر از دود آن صد ره زیان است

به رنگ گل طراوت بخش آب است

ولی زو خانۀ آتش خراب است

غرض چون راون مغرور بد مست

ستم را زد به موی آن پری دست

به گردون برکشید آن ماه را باز

شد آن گردون چو تخت جم به پرواز