گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

اگرچه خاطرم دریای رازست

که دریا را به غواصیم نازست

نگویم خسروم یا خود نظامی

که تابد از دلم معنی تمامی

سخن را آن خدا هست این پیمبر

شود ز انکارشان اندیشه کافر

به غواصان دریای خدایی

چه لافد خاک بیزی در گدایی

بود مر خاک شو را قسمت زر

ولی خاکست پیش کیمیاگر

خدا از گل تواند کرد آدم

چه شد گر شد کلال استاد عالم

نگردد کس نبی ز افسون و تلبیس

مگر جبریل بتراشد ز ابلیس

به آن نیرو که دا رد گنجفه باز

چو موسی کی برآرد دست اعجاز

چو شهباز خدایی بر زند پر

بود عنقا به چشمش صید لاغر

شکار عنکبوتان جز مگس نیست

چه چاره بیش زان چون دسترس نیست

نچیند ه نس جز در دانه دانه

غنیمت داند ارزن مرغ خانه

و لیکن همتم شد کار فرمای

که در میدان مردان می نهم پای

مدد از کردگار ، از بنده همت

بحمدالله که از کس نیست منّت

چنین کز همتم فرمانروایی است

گدایی را خیال پادشاهی است

به هست و نیست، همت آشنا نیست

که همت پادشاه است و گدا نیست

تهی دستی نشد نقصان همت

که بس کافی بود زو شان همت

چو همت از ازل زادم تهی دست

اگر چیزی ندارم همتم هست

چو خورشیدم تهی دست زرافشان

که پر سازم به گوهر دامن کان

بدین همت که هست این بینوا را

مگر خود را ببخشد یا خدا را

سر خامه چو مشک آل وده کردم

حقیقت را مجاز اندوده ک ردم

عروس مهر در زیور کشیدم

پس از عنبر برو معجر کشیدم

معنبر معجرش افکنده بر سر

چو دود مشک تاج کان عنبر

جز اهل دل حدیثم کس نخواند

اشارتهای گنگان، گنگ داند

دلم را با خموشی خوش سر و کار

زبان نغمه سنجم مست گفتار

به ماتم گرچه نبود جای رقّاص

ملال است از نشستن پای رقّاص

بزن ای تشنه لب بر ساغرم دست

اگر آبی ندارد شربتی هست

به خون، تیغ زبان را آب دادم

به زخمی کشور دلها گشادم

شدم گه شمع گه پروانۀ عشق

نمودم روشنی در خانۀ عشق

به شمعستان دهم پروانه را بار

خلیلم عندلیبِ شعله گلزار

ز نخل نی برآرم شعلۀ نور

ببین ای موسی عشق آتش طور

سخن را از معانی تاج دادم

معانی را به جان معراج دادم

مسیحی ساختم تیغ زبان را

حیات جاودان و مردگان را

جهانی زندگانی زین زبان یافت

عجب تیغی کزو بس مرده جان یافت

نه مشّاطه شدم بر دلبر نو

شراب کهنه لیکن ساغر نو

ز بحر شوق چون رودی گشودم

چراغ افروز آهنگی سرودم

ز دلسوزی خرد بس منع فرمود

ولی پروانه مستی کار خود بود

سرتاریخ هندی زان گشادم

که اندر جادوی هندی نژادم

نصیب از بخت من بگریست صد بار

که از کردار پردازم به گفتار