گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

چون نهم سر در رهت یعنی که خاک پاست این

بگذری فارغ ز من آخر چه استغناست این

قد توست این یا بلایی بهر جان بیدلان

برزمین نازل شده از عالم بالاست این

راز عشقت را چه سان دارم درون جان نهان

چون ز روی زرد و اشک سرخ من پیداست این

دی خرامان می شدی وز هر طرف می گفت خلق

دلبری بس چابک و شوخی عجب رعناست این

از سگانت دور دوشم مهربانی دید و گفت

از رفیقان خود افتاده چرا تنهاست این

نیست هیچ از راستی به در طریق عاشقی

لیک با طبع کج اندیشان نیاید راست این

موج زن شد خاطر جامی ز گوهرهای راز

این غزل بشنو که یک گوهر ازان دریاست این