گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست

جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست

هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست

زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست

گر سری درباخت سر از عشق تاجی بر نهاد

وردلی کردل از وصل صد جان یافتست

بیدلی سرمایه عشق است و جانباز یش سود

تا نپندارد کسی کاین عشق آسان یافتست

وصل او در راه و عده صبر گر یاز داشتست

عشق او در کوی عشوه مرک خندان یافتست

ای بسا یعقوب کان مشکین رسن دربند کرد

وی بسا یوسف که در چاه ز نخدان یافتست

گژدم مشگین او بی در بنفشه یافتست

هندوی رعنای او ره گلستان یافتست

عشرت آنعشرتکه آنچشم معبربد ساختست

دولت آندولت که آنزلف پریشان یافتست

فرخ آن آه که سنبل زان ز نخدان میچردآهو

خرم آنطوطی که شکر زان نمکدان یافتست

دل ببرد از ما و لب در خاک میمالد کنون

تابدین حد مان حریفی اب دندان یافتست

عشق او در تنگنای این دل ما خیمه زد

پرد گاهی خرم و جائی بسامان یافتست

گردل من جان بدادو بوسه بستد رواست

مایه شادی بطرف غم نه ارزان یافتست؟

ای نگاری کز نکوئی ماه پیش روی تو

با کمال چارده شب داغ نقصان یافتست

هردو چشم تو خجل رنگ و دژم بینم مگر

یوسف جان صاع دل دربار ایشان یافتست

گر تو هم در فراق تو قناعت کرد دل

نیست از ساده دلی خود گنج چندان یافتست

عافیت گرد سر کویت نمیارد گذشت

زانکه در هر گوشه صد فتنه پنهان یافتست

بیش از این جانا حوالت بر در صبرم مکن

دور از روی غم تو صبر فرمان یافتست

من باستظهار صبر افتادم اندر دام عشق

کشتگان صبر را عشقت فراوان یافتست

تلخ چون گوید همی لعل شکر بارت مرا

گرچو لفظ خواجه طبعم آب حیوان یافتست

آنکه او با علم نعمان حلم احنف جمع کرد

وانکه او با جود حاتم نطق سحبان یافتست

آنکه از الفاظ عذبش شرع حجت ساختست

وانکه از اخلاق پاکش عقل برهان یافتست

آفتاب دولتش چون سایه چه ثابتست

کو باستحقاق علمی جای نعمان یافتست

رای او در کارهای خیر وراه مکرمت

قائد وسائق هم از توفیق یزدان یافتست

کمترین چاکران بر آستان او همی

‍ژاژ طیان برده وتشریف حسان یافتست

آنچه من در حضرت او یافتم از تربیت

میر خاقانی کجا از شاه شروان یافتست

ای جوان بختی که اندر عالم کون وفساد

نامد از دوران چو تو تا چرخ دوران یافتست

هست درردیجور شبهت رای روز افروز تو

نور آن ناری که شب موسی عمران یافتست

هر که با جود تو یک لحطه گشتست آشنا

گنج قارون برده وملک سلیمان یافتست

هرکجا ظلمی است از عدل تو سدی ساختست

هر کجا جرمیست از عفو تو غفران یافتست

مسند تو چون شب قدرست وهر کو حاجتی

اندر آن شب خواستست آنرا به ار آن یافتست

هر که او دیدست کلکت بر بنان گشته سوار

معنی گنج روان در شکل تعبان یافتست

آدم ار آمد زصلبش دشمن تو لا جرم

بررخ عصمت نشان خال عصیاان یافتست

آتش خشمت زبانه چون سوی بالا کشید

نسر طایر برفلک چون مرغ بریان یافتست

عالم از روی نفاذ حکم وقت حل و عقد

امر ونهیت رالگام چرخ گردان یافتست

خیمه قدرت نگنجد در وجود از بهر آنک

میخ واطنابش خرد زانسوی امکان یافتست

کیست جز کان کان زجودت یافت داغ نیستی

کیست جز زر کز کف تو نقش حرمان یافتست

شاد باش ای مکرمی کز حضرت تو آرزو

هرچه آن نا یافتست از جود تو آن یافتست

شاخ اقبال از معالی تو سر سبز آمداست

گشت امید از سر انگشت تو باران یافتست

غوطه بحری خورد یا غصه کانی کشد

آنکه از دست ودلت هم بحرو هم کان یافتست

در تماشاگاه باغ دولت تو آسمان

ثابت وسیار را مدهوش وحیران یافتست

چرخ پیش حکم تو در خاک می غلطد مدام

همچو گویی تافته کاسیب چوگان یافتست

هر نفس کز عمر تو بر بود دور آسمان

هم زدور آسمان صد عمر تاوان یافتست

ناصحت جام امل از دست دولت نوش کرد

حاسدت نیش اجل در جان شریان یافتست

از چه نندیشد زحل بالای خورشید از چه روی

منصب فراش تو یا جای دربان یافتست؟

تا بگویند از ره حکمت که اجزای جهان

این همه ترکیب از تالیف دوران یافتست

سال عمرت باد چندان کز محاسب درشمار

نه طریق ضبط نه تقدیر پایان یافتست

چشم روشن باد دولت را که ایام ترا

راست چونان کش تمنا بود چونان یافتست