گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

من مسکین بسی بیدار بودم

به عمری در پی این کار بودم

درین دریا بسی کشتی براندم

به آخر رخت در دریا فشاندم

درین اندیشه بودم سالها من

بسی معلوم کردم حالها من

همه گر پس رو و گر پیشوایند

درین حیرت برابر می‌نمایند

کس آگه نیست از سر الهی

اسیرانیم از مه تا به ماهی

چو علم غیب علم غیب دانست

چنین پنهان بزیر پرده زانست

عجایب قصه و پوشیده کاریست

در این اندیشه‌ام من روزگاریست

کنون بنشستم از چندین تک و تاز

که این وادی ندارد هیچ بن باز

به ناخن مدتی این کان بکندم

ندیدم هیچ چندین جان بکندم

به کام دل دمی نغنوده‌ام من

درین غم بوده‌ام تا بوده‌ام من

چو محنت نامهٔ گردون بخواندم

ز یک یک مژه جوی خون براندم

دمی دم نازده فرسوده گشتم

شبی نابوده خوش نابوده گشتم

گسسته بیخ این نیلی حصارم

شکسته شاخ دور روزگارم

دلم در روز بازار زمانه

نزد تیر مرادی بر نشانه

اگر یک جام نوش از دهر خوردم

هزاران شربت پر زهر خوردم

به خون دل بسر بردم همه عمر

دمی خوش برنیاوردم همه عمر

همی اندر همه عمرم نشد راست

زمانی آن چنانم دل همی خواست

گر اول رونقی بگرفت حالم

گرفت آخر ولی از جان ملالم

قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد

بر آن بنشسته‌ام تا خود چه خیزد

چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم

که خود را هم به دست خود بکشتم

جهانا هر چه بتوانی ز خواری

بکن با من زهی نا سازگاری

جهانا مهلتم ده تا زمانی

فرو گریم ز دست تو جهانی

کما بیشی من پیداست آخر

ز خون من چه خواهد خاست آخر

جهان از مرگ من ماتم نگیرد

ز مشتی استخوان عالم نگیرد

اگر درد دل خود سر دهم باز

به انجامی نینجامد ز آغاز

چو دردم هیچ درمانی ندارد

سرش بر نه که پایانی ندارد

ز خود چندین سخن تا چند رانم

چو می‌دانم که چیزی می‌ندانم

کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم

گناه افزون و طاعت هر نفس کم

زدین از پس ز دنیا پیش مانده

به سان کافر درویش مانده

دماغی پر، دلی ناپای بر جای

بگردم هر نفس آنگه به صد رای

زمانی اشک ریزم در مناجات

زمانی درد نوشم در خرابات

نه مرد خرقه‌ام نه مرد زنار

گهم مسجد بود گاهیم زنار

نه یک تن را نه خود را می‌بشایم

نه نیکو را نه بد را می‌بشایم

بچیزی کان نیرزد یک پشیزم

فرو دادم همه عمر عزیزم

دریغا در هوس عمرم تلف شد

که عمر از ننگ چون من ناخلف شد

همه دودی ز ایوانم برآمد

همه چیزی ز دیوانم برآمد

چو شیرم گشت مویم در نظاره

هنوز از حرص هستم شیرخواره

به دل سختم ولی در کار سستم

بسی رفتم بر آن گام نخستم