گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی عروضی

فضل بن یحیی برمکی را بر سینه قدری برص پدید آمد.

عظیم رنجور شد و گرمابه رفتن به شب انداخت تا کسی بر آن مطلع نشود.

پس ندیمان را جمع کرد و گفت:

«امروز در عراق و خراسان و شام و پارس کدام طبیب را حاذق‌تر می‌دانند و بدین معنی که مشهورتر است؟»

گفتند:

«جاثلیق پارس!»

به شیراز کس فرستاد و حکیم جاثلیق را از پارس به بغداد آورد و با او به سر بنشست و بر سبیل امتحان گفت:

«مرا در پای فتوری می‌باشد، تدبیر معالجت همی باید کرد!»

[حکیم جاثلیق گفت]:

«از کل لبنیات و ترشیها پرهیز باید کردن و غذا نخود آب باید خوردن به گوشت ماکیان یک ساله و حلوا زردهٔ مرغ را به انگبین باید کردن و از آن خوردن. چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد من تدبیر ادویه بکنم.»

فضل گفت:

«چنین کنم.»

پس فضل بر عادت آن شب از همه چیزها بخورد و زیربای معقد ساخته بودند همه به کار داشت و از کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد.

دیگر روز جاثلیق بیامد و قاروره بخواست و بنگریست.

رویش بر افروخت و گفت:

«من این معالجت نتوانم کرد! تو را از ترشیها و لبنیات نهی کرده‌ام، تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی! معالجت موافق نیفتد.»

پس فضل بن یحیی بر حدس و حذاقت آن بزرگ آفرین کرد و علت خویش با او در میان نهاد و گفت:

«تو را بدین مهم خواندم و این امتحانی بود که کردم.»

جاثلیق دست به معالجت برد و آنچه درین باب بود بکرد.

روزگاری برآمد هیچ فایده نداشت و حکیم جاثلیق بر خویش همی پیچید که این چندان کار نبود و چندین بکشید.

تا روزی با فضل بن یحیی نشسته بود گفت:

«ای خداوند بزرگوار! آنچه معالجت بود کردم هیچ اثر نکرد مگر پدر از تو ناخشنود است پدر را خشنود کن تا من این علت از تو ببرم.»

فضل آن شب برخاست و به نزدیک یحیی رفت و در پای او افتاد و رضای او بطلبید و آن پدر پیر از او خشنود گشت.

[و جاثلیق اورا به همان انواع معالجت همی کرد. روی به بهبودی گذارد و چندی بر نیامد که شفاء کامل یافت].

پس فضل از جاثلیق پرسید که:

«تو چه دانستی که سبب علت ناخشنودی پدر است؟»

جاثلیق گفت:

«من هر معالجتی که بود بکردم سود نداشت. گفتم این مرد بزرگ لگد از جائی خورده است. بنگریستم هیچ کس نیافتم که شب از تو ناخشنود و به رنج خفتی، بلکه از صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است، تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آن است. این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود.»

و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و به پارس فرستاد.