گنجور

 
سلطان ولد

نقل صائب شنو از آن سرور

در بیان صفات این دو نفر

زاهد از ترس گفته «من چه کنم؟

در میان چنین محن چه کنم؟»

عارف از عشق گفته «او چه کند؟

عجب از بهر من خدا چه تَنَد؟»

نظر او بود به سوی خودی

که کنم نیک و نگروم به بدی

نظر این بود به سوی خدا

نگرد دائماً بر وی خدا

نظر الزاهدین فی الافعال

نظر العارفین فی اضمحلال

صحوة الزاهد من الاعمال

سکرة العارف من الاجلال

عمل البر متکا الزاهد

مطمح العارف لدی الواحد

ذا یری نفسه یفعل البر

ذاک للحق شاهد فی السر

ذاک احسانه مدی معدود

عارف الحق هادم المحدود

ذاک فی الارض عمره یفنی

عارف الحق فی البقاء سما

زاهد اندر میان خوف و رجا

عارف الحق طار فوق حجی

مسکن الزاهدین فی ذاالفرش

همة العارفین فی ذی العرش

نیست این را نهایت آن سلطان

بازگو چون شد از فراق و چسان