گنجور

 
وحشی بافقی

گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم

پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم

بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای

کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم

جانی به حسرت می‌کنم بهر عیادت گو میا

کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم

ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای

کو قصد جان من کند من جان برای او دهم

چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را

تا باز سد ره هر شبی تغییر جای او دهم

وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت

ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم