گنجور

 
وحشی بافقی

با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش

باز با جمع غریبی آشنا می‌بینمش

باز تا امروز دارد با که میل اختلاط

زانکه از یاران دیروزی جدا می‌بینمش

ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا

بی‌صفا گردید با من بی‌صفا می‌بینمش

آنکه هر دم در ره او می‌فکندم خویش را

راه می‌گردانم اکنون هر کجا می‌بینمش

مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست

از سرنو باز جایی مبتلا می‌بینمش