گنجور

 
وحشی بافقی

تو خون به کاسهٔ من کن که غیرتاب ندارد

تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد

چه دیده‌ای و درین چیست مصلحت که نگاهت

تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد

تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی

چه گفته‌ام که سلامم دگر جواب ندارد

به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت

بریز برگ که ابر امید آب ندارد

دل بلاکش وحشی که خو به داغ تو کرده

اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد