گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

دایم ز نظاره ی کبابی

دارد دل زارم این خرابی

یار از دل زار پر حسابست

اوراق کباب ازین کتابست

اشکم به شب سیاه هجران

چون اشک کباب دارد افغان

تا کی گردد دل ستم کش

از غم چو کباب تر در آتش

دارد خَلِش از جدایی او

چون سیخ کباب بر تنم مو

هر لاله که در بساط راغست

از رشک شدن سنگ داغست

 
sunny dark_mode