گنجور

 
واعظ قزوینی

عشق نبود جز بلا با صبر بی‌اندازه‌ای

با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه‌ای

بس بود ما را فشار تنگنای روزگار

دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه‌ای

ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس

از غمت افتاده در هر کوچه‌ای آوازه‌ای

از تواضع شاخ گل را عقده‌ها از دل گشود

نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه‌ای!

افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار

در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه‌ای

بس که با صحرا دل آواره‌ام خو کرده است

واعظ از حالم نمی‌آید، به شهر آوازه‌ای

 
sunny dark_mode